توضیحات
رمان برزخ اما، ادامه ی آدم و حواست. درست از لحظه ای که امیرمهدی تصادف می کنه … تویی که از شگرف ترین آسمانها عروج کردی تا بودنت رو ، ارزونی تنهاییم کنی … تویی که من رو از تاریک ترین ژرفای این دریای همیشه طوفانی، تا حقیقت شیرین نور و گرما بالا آوردی…
نام این اثر: رمان برزخ اما
نگارنده: گیسوی پاییز
سبک: عاشقانه
قسمتی از رمان برزخ اما
وقتی دنیات جلوی چشمات رو به پایان باشه، نفس کشیدن سخت می شه. انگار حجم عظیمی از هوا تو گلوت گیر کرده و بالا نمیاد. بعد تو هی تلاش می کنی تا اون حجم رو یا به ریه بکشی و یا به بیرون پرت کنی تا بتونی امیدی به زندگی داشته باشی.
اما به جای اینکه تلاشت به جایی برسه اوضاع بدتر میشه. اون حجم بزرگ و بزرگتر می شه و می فهمی لحظه به لحظه داری ناتوان تر میشی. من اینجوری بودم. همین حال رو داشتم. داشتم جون می دادم. همون موقع که امیرمهدی پرت شد جلوی پاهام و نیمی از صورتش مماس شد با آسفالت خیابون.
همون موقع که لبخند روی لبهاش به خاطر کوبیده شدن به زمین کج و کوله شد. همون لحظه که سفیدی چشماش بی فروغ شد و پلکاش بسته. همون موقع که صدای جیغی شبیه به صدای نرگس از کنار گوشم بلند شد. همون موقع که آدم های داخل خیابون به سمتمون هجوم آوردن و ماشین های عبوری ایستادن و سرنشینانشون پیاده شدن.