توضیحات
در حیاط مشجر مدرسه که با پیچکهای سبز و زمردین محصور شده بود، دخترها چون دسته های شاد و آزاد پرندگان چهچهه میزدند و در هم میلولیدند. لبانشان که با حاشیه ای از پرزهای طلائی آذین شده بود بهم میسائیدند. چشمان سیاهشان که کنجکاو براق و شیطان بود، میدرخشید…و رمان برای که آواز بخوانم، با همین مقدمه زیبا شروع می شود…
اسم رمان: رمان برای که آواز بخوانم
نویسنده این اثر: ر اعتمادی
ژانر رمان: عاشقانه
گوشه ای از داستان رمان برای که آواز بخوانم
گونه هایشان از هیجان دیدار دوستان، بعد از تعطیلات تابستانی سرخی می زد و فریادهای شوق آمیزی که از سینه می کشیدند، شنونده را بی اختیار به یاد شور و هیجان میدان های مسابقه می انداخت. در آن لحظات که خورشید، گرد طلائی خود را بر شهر تهران بی دریغ نثار می کرد، این دخترها دهان خوش ترکیب و نرم خود را به تعریف خاطرات شیرین تابستانی باز کرده بودند.
چقدر حرف داشتند، چه رازها که در سینه نازکشان انباشته بودند خدا می داند! سینه شان که از غرور هوس انگیز بلوغ برآمده بود، زیربار خاطرات گرم و داغ سه ماه تابستان ناله میزد. پیکر سپیدشان از هیجان می لرزید و هر یک از این پرندگان رنگین بال، سعی می کرد زودتر، زودتر از آنچه ممکنست شرح این خاطرات که مملو از خیالها و اوهام دلفریب و رویاهای تند عشقی است، برای دوستان بازگو و باردل را سبک کند.
بوی عطر ملایمی که نرم و سبک روی مشام می نشست و اغلب اهدائی عشاق دلخسته شان بود همراه با بوی آهار لباسهای تازه که در رنگهای تند و شاد چشم را برقص میاورد، فضای مدرسه را آکنده بود و سمفونی دلپذیر کلماتشان این فضا را رویائی جلوه میداد.