توضیحات
داستان رمان بابل دربارهی پسری اهل چین است که در آکسفورد، مشغول تحصیل در رشتهی مترجمیست. او در جریانات داستان، به عضویت بابل در میآید؛ جایی که در ظاهر مرکز جهانی ترجمه است اما فعالیت دیگری هم در آن انجام میشود؛ نقره کاری. نقرهکاری هنری است با تلفیق ترجمه و جادو که به تبدیل شدن انگلستان به کشوری قدرتمند کمک کرده. برای رابین که همه چیزش را از دست داده، آکسفورد مدینهی فاضلهای است که به واسطهی آن میتواند به دانش و آرزوهایش دست یابد. ولی حالا او فهمیده است که خدمت به بابل، یعنی خیانت به سرزمین مادریاش…
نام این اثر: رمان بابل
نگارنده: آر اف کوانگ
سبک: فانتزی، تاریخی
قسمتی از رمان بابل
وقتی پروفسور ریچارد لاول راهش را از میان کوچه های باریک کانتون به سمت آدرس محوشده داخل دفتر خاطراتش پیدا کرد، پسرک تنها آدم زنده باقیمانده در خانه بود. بوی نا می آمد، زمین لیز بود. تنگی پر از آب، دست نخورده کنار تخت بود. قبل تر پسر آن قدر از عق زدن ترسیده بود که چیزی ننوشیده بود؛ حالا هم ضعیف تر از ان بود که تنگ را بردارد.
اگرچه سنگین بود و حالتی نیمه خواب و گیج داشت، ولی هنوز حواسش سر جایش بوذ. خیلی زود فهمید، اگر به خواب عمیقی فرو رود نمی تواند بیدار شود. هفته قبل همین اتفاق برای پدربزرگ و مادربزرگش هم افتاده بود. یک روز بعد خاله هایش، بعدتر هم خانم بتی، آن خانم انگلیسی.
مادرش همان روز صبح هلاک شده بود. کنار جسد مادرش دراز کشیده بود و لایه های آبی و بنفشی را تماشا می کرد که روی پوستش عمیق تر می شدند. آخرین کلمه ای که مادرش به زبان آورده بود، نام او بود. دو بخش اسمش را بدون نفس کشیدن ادا کرده بود. بعد از آن صورتش شل و کج و کوله شده بود.