رمان خوان
دانلود رمان
  • نام: رمان اینجا قلبی ناآرام است
  • ژانر: عاشقانه
  • نویسنده: نسیم شیرازی
  • ویراستار: رمان خوان
  • تعداد صفحات: 243

توضیحات

(بدون سانسور) دانلود رمان اینجا قلبی ناآرام است از نسیم شیرازی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

خاطره بازی توی دنیای حال رو دوست دارید! این رمان با 30 درصد تخیل… 70 درصدش واقعی واقعیه… این یه رمانه از یه خاطره قدیمی… از یه قلب نا آرام… از دو تا جوون… از دو تا عشق!!! قراره سرکی بکشیم توی دنیای قدیمی یه مادربزرگ… یه مادربزرگ قصش شبیه قصه هاست ولی واقعیه… مادربزرگی که حالا بینمون نیست ولی حاصل زندگی داره و داستان محور این دو تا جوون (حاصل زندگی مادربزرگشون) میگذره…

خلاصه رمان : اینجا قلبی ناآرام است

ساعت 7 عصر مهمون ها اومدن و من توی اتاقم پناه گرفته بودم. می دونستم که جز رسوم نیست که دختر و پسر همدیگرو ببینن یا با هم حرف بزنن، ولی من واقعا دلم می خواست ببینمش. دوست داشتم مردی رو که پدر تایید کرده بود ببینم. روی تختم نشسته بودم و زانوهامو توی بغل گرفته بودم. یه حس خاص توی 13 سالگی به جونم افتاده بود، یکم ترس و نگرانی و به دلشوره عجیب… این که چرا حس خوش عروسی رو نداشتم واسم سوال بود. آقایی ها رو تا حدی میشناختم… همه آدم های بزرگ و ثروتمندی بودند ولی نه به اندازه پدر من… به هر حال اگر پدر امشب موافقت می کرد

حتما تا آخر هفته مراسم عقد برپا میشد… نگاهم به سیاهی شب و تک و توک ستاره هایی بود که میتونستم ببینمشون… تقه ای به در خورد و من اونقدر غرق افکارم بودم که قلبم از ترس ایستاد و تکان بدی خوردم. تقه ی دوم که خورد صدامو صاف کردم بیا تو۔۔۔ میدونستم این سبک در زدن منحصر به تک برادرم میشه… ولی عجیب از این در زدن ناگهانی درست وقتی که توی سالن خاستگار نشسته بود ترسیدم. شهراد جدی و محکم وارد اتاق شد و با قدی که هنوز بلند نشده بود کنار تخت فنریم ایستاد و با صدایی که هنوز بچه گانه بود گفت: میتونم روی تخت بشینم؟ لبخند زدم و کنار رفتم تا

برادر 9 سالم روی تشک پر تختم بشینه… میدونستم عاشق رختخواب پر من بود. شهراد دستی به شلوار پارچه ای قهوه ایش کشید و گفت:من از این حسام خوشم نمیاد. چشمام از شنیدن اسم تازه گرد شد و گفتم: حسام کیه شازده؟ شازده لقبی بود که از بچگی به شهراد داده بودم… هر وقت چیز میگفت حتما عنوان شازده رو استفاده می کردم. شهراد توی چشمام خیره شد و گفت: همینی که اومده تو رو ببره، چشمام از فهمیدن اسم خاستگارم ریز شد و فکر کردم… حسام آقایی… چندان هم بد نیست… و چند بار دیگه اسمشو توی ذهنم مرور کردم. صدای شهراد دوباره اومد: تو میخوای از پیشمون بری…

خلاصه کتاب
خاطره بازی توی دنیای حال رو دوست دارید! این رمان با 30 درصد تخیل… 70 درصدش واقعی واقعیه… این یه رمانه از یه خاطره قدیمی… از یه قلب نا آرام… از دو تا جوون... از دو تا عشق!!! قراره سرکی بکشیم توی دنیای قدیمی یه مادربزرگ… یه مادربزرگ قصش شبیه قصه هاست ولی واقعیه... مادربزرگی که حالا بینمون نیست ولی حاصل زندگی داره و داستان محور این دو تا جوون (حاصل زندگی مادربزرگشون) میگذره...
https://romankhaan.ir/?p=8702
لینک کوتاه:
برچسب ها
نظرات
  • پرشنگ
    9 آذر -622 | 00:00

    سلام، من یه رمان در مورد علمی تخیلی می‌خواستم، آیا پیشنهادی دارید؟

  • تینوش
    9 آذر -622 | 00:00

    احساس میکنم که اون مرد در داستان این کتاب، من هستم.

  • تارا
    9 آذر -622 | 00:00

    آیا رمان‌های صوتی نیز وجود دارند؟

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران

فهرست نویسندگان
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان خوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!