رمان خوان
دانلود رمان
  • نام: رمان اگر چه اجبار بود
  • ژانر: #عاشقانه
  • نویسنده: nazi nazi
  • ویراستار: رمان خوان
  • تعداد صفحات: 567

توضیحات

(بدون سانسور) دانلود رمان اگر چه اجبار بود از nazi nazi با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

همه چیز برای من یک بازی بود… یک بازی تلخ و اجباری… اصلاً نمیدونستم با این بازی چی به سر خودم و اون بیچاره میاد… فقط برام آبروی بابام مهم بود… اما اون بیچاره..!! تقصیری نداشت… مجبور بودم در برابر نگاه های سرد و پرسشگرانش فقط سرمو بندازم پایین و سهم اون فقط سکوت بود..سکوت…!! صدای خرد شدن غرور و احساس و شخصیتشو میشنیدم..اما..کاری از دستم برنمیومد… خودمم بازیچه بودم! این لکه ی ننگی بود که داشت آبروی چندین ساله ی بابامو میبرد.. چاره ای نبود..! نمیدونستم تا کی باید همدیگر رو تحمل کنیم.. اما بد کردم باهاش! خیلی بد! اما هر چی بود.. باید خودمو آماده ی یه زندگیه جهنمی و شوم که در انتظارم بود میکردم.. خودمو به تقدیر سپردم..هر چه بادا، باد….!!

خلاصه رمان : اگر چه اجبار بود

نگاهی بهم انداخت..خیلی سریع نگاشو ازم گرفت و به زمین دوخت! با بلایی که من سرش آورده بودم ، همین که نزد تو دهنم و منو جلوی آرایشگر و شیرین سکه ی یه پول نکرد نماز شکر داشت..! شیرین نزدیکم شد دسته گلی که پُر بود از گلای لیلیوم و رز قرمز به دستم داد..لبخند تلخی بهش زدم.. شیرین با اخم گفت: عروس عنق! وارفتم.. باورم نمیشد که عروس شدم و امشبم شب عروسیم بود! بعد 23سال.. اونم اینجوری..!! دوباره همون غم همیشگی نشست تو نگام…شده بود کار هر روز و هر شبم!

شیرین شنلمو برام پوشید..حتی به خودش زحمت نداد بیاد تو و خودش به جای شیرین، شنل و تنم کنه! اووووف… شیرین زیر بازومو گرفت و منو به سمت در خروجی کشوند.. اینا وظیفه ی شیرین بود یا…!! من با شیرین ازدواج کرده بودم یا اون!!؟ یه ندایی از درونم منو به خودم آورد ” این تازه اولشه! وقتی اون غلط و می کردی باید به همه جاش فکر می کردی! بکش راویس خانوم..” جلوتر از من و شیرین راه افتاد و سوار مزدا 3 سفیدش شد… فیلمبردار ول کنم نبود مدام تذکر می داد که آروم و یواش راه بریم تا فیلمش خوب از آب دربیاد..

بابا اصلاً من نخوام این فیلم خوب بشه کی و باید ببینم..؟!! اه.. این من و شیرین بودیم که داشتیم خرامان خرامان راه میرفتیم.. داماد با خیال راحت سوار ماشین گل زدش شده بود و داشت با چشاش مارو مسخره می کرد…مسخرم داشت والا! داماد تو ماشینش بود و فیلمبردار به من و شیرین میگفت چطوری راه بریم!!.. اینجوریشو تا حالا ندیده بودم.. شیرین در جلوی ماشین عروس و برام باز کرد.. یه لحظه حس کردم شاید شیرین دوماد این مجلسه! اون آقا که لم داده بود رو صندلیشو حتی به خودش زحمت نداد بیاد کمک کنه…

خلاصه کتاب
همه چیز برای من یک بازی بود... یک بازی تلخ و اجباری... اصلاً نمیدونستم با این بازی چی به سر خودم و اون بیچاره میاد... فقط برام آبروی بابام مهم بود... اما اون بیچاره..!! تقصیری نداشت... مجبور بودم در برابر نگاه های سرد و پرسشگرانش فقط سرمو بندازم پایین و سهم اون فقط سکوت بود..سکوت…!! صدای خرد شدن غرور و احساس و شخصیتشو میشنیدم..اما..کاری از دستم برنمیومد... خودمم بازیچه بودم! این لکه ی ننگی بود که داشت آبروی چندین ساله ی بابامو میبرد.. چاره ای نبود..! نمیدونستم تا کی باید همدیگر رو تحمل کنیم.. اما بد کردم باهاش! خیلی بد! اما هر چی بود.. باید خودمو آماده ی یه زندگیه جهنمی و شوم که در انتظارم بود میکردم.. خودمو به تقدیر سپردم..هر چه بادا، باد….!!
https://romankhaan.ir/?p=4834
لینک کوتاه:
برچسب ها
نظرات
  • تهماسب
    9 آذر -622 | 00:00

    دوستان، من به دنبال یه رمان کمدی هستم، آیا پیشنهادی دارید؟

  • پریچهره
    9 آذر -622 | 00:00

    می‌تونید برای من سایتی بگید که بتونم باهاش رمانهای ایرانی رو دانلود کنم؟

  • آریانا
    9 آذر -622 | 00:00

    بهترین رمان‌هایی که به نظر شما خوانده‌اید چه‌اند؟

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران

فهرست نویسندگان
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان خوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!