رمان خوان
دانلود رمان
  • نام: رمان اوراکل
  • ژانر: عاشقانه، هیجانی
  • نویسنده: هما پور اصفهانی
  • ویراستار: رمان خوان
  • تعداد صفحات: 1116

توضیحات

(بدون سانسور) دانلود رمان اوراکل از هما پور اصفهانی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

اتاق در تاریکی محض فرو رفته بود … نه چراغ خوابی روشن بود و نه پرده زخیم و تیره اتاق اجازه می داد هیچ نوری از چراغ های داخل کوچه به درون اتاق نفوذ کند! طبق عادت همیشگی اش لحاف کلفت را از روی خودش کنار زده و به زور قرص خوابی که خورده بود به خوابی نیمه عمیق فرو رفته و از عالم و آدم بی خبر بود… شاید در کل یک ساعت از خوابیدنش گذشته بود!

خلاصه رمان : اوراکل

با صدای گوشی ام ترسیده نیم متر از جا پریدم و ساندویچ نیم خوردہ کو کو سبزی ام از دستم رها شد و روی پایم افتاد. بیخیال ساندویچم سریع گوشی را برداشتم و با دیدن نام نازنین پوفی کردم و جواب دادم… چته حیوون؟ خوبه می دونی الان سر چه کاری- برایم مهم نبود که نازنین نزدیک دوازده سال از من بزرگ تر است. هر وقت دلم می خواست فحشش می دادم و خب اصولا بی جواب هم نمی ماندم. پرید وسط حرفم و گفت جواب فحشت باشه واسه بعد، الآن لازمه بهت بگم که یا بر می گردی میای خونه یا

میام خر کشت می کنم و برت می گردونم! ساعت از دوازده رد شده. کدوم قبرستونی موندی؟ گفتی میری خونه نهال ولی حتی نهال هم ازت خبر نداشت بی توجه به حرف های نازنین بدون این که حتی پلک بزنم به رو به رویم خیره مانده بودم.به نور رقصان ماشین نیروی انتظامی. یعنی تمام شد؟ من خودم دیده بودم که مجرم گولاخ وارد همین… شهرک شده بود. پس الآن حتما حسابش با کرام الکاتبین فریاد نازنین کمی حواسم را جمع کرد مگه با تو نیستم مارال؟!! کجایی؟ چرا درست درمون حرف نمی زنی؟

بدون این که چشم از مقابلم بردارم آهسته گفتم: نازی اومدن ببرنش – نازنین هم چند لحظه ای سکوت کرد. برایش زیاد مهم نبود اما این قدر که این چند روز من در به در این پرونده دویده بودم کمی کنجکاوی اش تحریک شده بود . یک ماشین پلیس دم ورودی شهرک ایستاد و دو ماشین داخل شدند . من تنها توانسته بودم تا جلوی شهرک تعقیبش کنم‌. متاسفانه اجازه ورود به شهرک را نداشتم.نمی خواستم گولاخ جان را روی خودم حساس کنم. ممکن بود من را ببیند یا نگهبان به آن ها خبر بدهد. یا هر چیز دیگری!…

خلاصه کتاب
اتاق در تاريكي محض فرو رفته بود … نه چراغ خوابي روشن بود و نه پرده زخيم و تيره اتاق اجازه مي داد هيچ نوري از چراغ هاي داخل كوچه به درون اتاق نفوذ كند! طبق عادت هميشگي اش لحاف كلفت را از روي خودش كنار زده و به زور قرص خوابي كه خورده بود به خوابي نيمه عميق فرو رفته و از عالم و آدم بي خبر بود… شايد در كل يك ساعت از خوابيدنش گذشته بود!
خرید کتاب
رایگان
https://romankhaan.ir/?p=9083
لینک کوتاه:
برچسب ها
نظرات
  • پژواک
    9 آذر -622 | 00:00

    شما چیزی درمورد این روزهایی که به رمان خوندن مشغولیم بلدید؟

  • امیتیس
    9 آذر -622 | 00:00

    من داشتن امکان کوچک کردن قابلیت‌های زندگیم در این صفحه جدید پیدا کردم که قبل تر نمی‌دونستم.

  • پیشاد
    9 آذر -622 | 00:00

    برای شناخت بهتر شخصیت‌های اطرافم خوندن رمان خیلی مفید بوده.

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران

فهرست نویسندگان
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان خوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!