توضیحات
در رمان از لیلیث به آقای ابلیس می خوانیم که…افرا عادت کرده که یه آدم نامرئی باشه! سالهاست که کسی صداش رو نمیشنوه و کاراش رو نمیبینه. اما درست در بدترین شرایط ممکن، مردی که کابوس روز و شباشه بالاخره اونو میبینه! دیدنی که پر از دردسره و افرا آرزو میکنه که کاش میشد باز هم نامرئی بشه…
نام این اثر: رمان از لیلیث به آقای ابلیس
نگارنده: مهسا حسینی (مهرسا)
سبک: عاشقانه، درام
قسمتی از رمان از لیلیث به آقای ابلیس
مقابل پنجره قدی رو به خیابان ایستادم. نیم نگاهی به ساعت بزرگ دیواری انداختم که لوگوی بزرگ گروه غذایی کهربا میان آن، جا خوش کرده بود. عقربه ها کمی مانده به ده را نشان می دادند. نفس در سینه ام حبس و ضربان قلبم تند و دیوانه وار شد. هر چه عقربه ها به ساعت 10 نزدیکتر می شدند، اضطرابم شدت می گرفت.
تا به حال نشده بود از عددی آنقدر متنفر باشم. قطعا عدد ده نفرت انگیزترین عدد این روزهای زندگی ام بود! یک چشمم به ساعت و چشم دیگرم به راهی بود که همیشه از آن می آمد. همیشه سر ساعت، بدون ثانیه ای تاخیر می رسید. انگار کع مثل روحی سرگردان احضارش کرده باشند.
دم عمیقی گرفتم و نفسم را چند ثانیه نگه داشتم و بعد به آرامی رهایش کردم. همان لحظه ماشین مشکی آشنایش را دیدم که به ساختمان نزدیک و نزدیک تر می شد. صدایی در سرم فرمان می داد «بدو، برو به همه بگو! داره می آد» و با این نهیب به تقلا افتادم. سرم را سمت ساعت چرخاندم. دقیقا عقربه ها عدد 10 را نشان می دادند اقرار می کردم که این مرد یک هوضی وقت شناس بود!