توضیحات
در قسمتی از رمان ارمغان یک پاییز می خوانیم…نفسم بالا نمی آید و نفسم به نفس هایش بند است. کمی به سمت پایین خم می شود و لب هایش تغییر رنگ داده و تیره شده….بغ…لم…کن. و کاش من می مردم و صدای ملتمسش را نمی شنیدم و دلم می خواهد بی خیال قوانین سفت و سخت دکتر شوم و این موضوع که ممکن است آلودگی از طریق من به او سرایت کند و به دلیل ضعف سیستم ایمنی بدنش بیمار شود را فراموش کنم و محکم در آغوش بگیرمش….
نام این اثر: رمان ارمغان یک پاییز
نگارنده: آوا موسوی
سبک: اجتماعی، داستانی، غمگین
قسمتی از رمان ارمغان یک پاییز
در آسانسور را باز می کنم و مستقیم به سمت چپ آسانسور حرکت می کنم. در انتهای راهروی بلند، استیشن پرستاری وجود دارد و هد نرس که بر خلاف بقیه پرستار ها فرم و مقنعه سرمه ای رنگی به تن دارد، مشغول نوشتن چیزی روی برگه ای است.
با شنیدن طنین صدای قدم های محکمم، سرش را بالا می گیرد و با لبخند به نشانه سلام، برایم سر تکان می دهد. من هم مثل خودش سری تکان می دهم و وارد راهرو سمت راست استیشن می شوم. این مسیر را چشم بسته از حفظم و بدون این که نگاهی به اعداد روی در ها بیندازم، دقیقا مقابل سی و ششمین در متوقف می شوم.
یک در به رنگ سبز پسته ای کم رنگ که دسته فلزی اش به خاطر استفاده مکرر، به رنگ مسی در آمده. نفس عمیقی می کشم و دستم را روی دستگیره در می گذارم، لبخندی می زنم و در را باز می کنم و به محض بسته شدن در، صدای ضعیف اما پر محبتش در گوشم می پیچد.