توضیحات
رمان آلباستی درباره زندگی دختری به نام ترنج است. ترنج بعد از طلاق، با کولهباری از گذشتهای تاریک، از شهر زادگاه خود راهی روستایی محروم میشود؛ روستایی مرموز که در دل خود رازهای بیشماری از جمله موجودات عجیبی به نام آل پنهان کردهاست. او با مرد عجیبی به نام دامون آشنا میشود. آنها در حین جستجوی گنج مخفی اسکندر، حوادث ناگواری برایشان اتفاق میافتد…
نام این اثر: رمان آلباستی
نگارنده: طیبه حیدرزاده
سبک: عاشقانه، اجتماعی، تخیلی
قسمتی از رمان آلباستی
کودک زیر دستانم دیگر نفس نکشید .یک بار دیگر سعی کردم با تنفس دهان به دهان، حیات را در کالبدش بدمم. با ناامیدی دستم را روی نبض گردنش، آن شریان حیاتی گذاشتم؛ ولی نبض، دیگر نمی زد. باران انگار قصد بند آمدن نداشت. صدای شلپ شلپ پای چند نفر در آب را از دور شنیدم. قطرات سرد باران روی پوست صورتم سوزن سوزن می شد.
با دست موهای روی پیشانی کودک را کنار زدم. صورتش به صفیدی عروسک باربی افتاده کنار دستش شده بود. با تکان شدید دست دایی روی شانه ام از کابوس همیشگی بیرون می آیم. خدا می دانست لعنتی چه زمانی دست از سرم برمی دارد.
عرق نشسته روی پیشانی ام را با دستمال کاغذی پاک می کنم. دختربچه با موهای سیاه و رهایش مشغول بازی با بادکنک قرمزی ست. دایی رد نگاهم را روی دختربچه دنبال می کند. بغض نشسته ته گلویم را پس می زنم. ماههاست من دیگر آن گریه های بی سرانجام را قطع کرده ام. دیگر از نگاه های ترحم آمیز مردم خسته شده ام.