توضیحات
در رمان آشوک، دختری به نام ساره اسیر دست پدر معتادش شده و مجبور است به کارهایی تن بدهد که در گذشته کودکیاش را تباه کرده و حالا قرار است جوانیاش را هم به تاراج ببرد. کار به جایی میرسد که ساره چیزی برای از دست دادن ندارد و بین مرگ و زندگی دست به انتخاب میزند. اما همبازی کودکیهایش به موقع از راه میرسد تا برای بار دوم، او را از تلهی شرارت پدرش نجات دهد اما… راز یک قصهی سیاه قدیمی، با حضور محمدرضا، از پشت پردهی مصلحت بیرون میافتد و… باید دید زور عشق می چربد یا سیاهی…؟
نام این اثر: رمان آشوک
نگارنده: سحر مرادی
سبک: عاشقانه
قسمتی از رمان آشوک
فشار دستش سرم را خم کرده بود. مجبور شدم روی زانوهایم بشینم تا دردم کمتر شود. اگر شانس داشتم و مامورها نمی رسیدند… اگر شانس داشتم و همین حالا که او دیوانه شده بود، خانه خالی نبود… این بلا هم سرم نمی آمد. هر چه می کردم از پسش برنمی آمدم.
خسته بودم از خودم و عذاب هایی که به جانم میداد. دنبال راه فراری بودم. لحظه ای رهایم کرد و بیرون رفت. وقتی برگشت نایلون به دستش بود و گفت:
-بیا… دستتو بکن تو این.
دست از سرم برنمی داشت. سرش خم بود و حواسش لحظه ای پرت شد، کمی ُهلش دادم و از توالت بیرون رفتم. فرز نبود، اما آنی بیرون آمد و کمربندش را بیرون کشید.
-آدمت میکنم.
هق زدم و زودتر از رسیدن رِد کمربند به تنم، آتش گرفتم. پشت کمرم با اولین ضربه اش تیر کشید و التماس کردم: نزن بابا!
این قدری آن جنس کوفتی برایش مهم بود که متوجه کارش نبود. جلو آمد و دستش در هوا چرخید. خواستم فرارکنم، اما انتهای موهایم اسیر دستش شدند.