توضیحات
رها در رمان آخرین بازی، دختری است که از نوجوونی یاد گرفته رو پای خودش بایسته. او هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که یه روز پاش به دنیای خطرناک مافیا باز بشه. اون یه زندگی ساده داشت، اما یه اتفاق، باعث شد وارد بازیای بشه که قوانینش رو بلد نبود و باید به دو مردی اعتماد میکرد که براش غریبه بودند! غریبه هایی که جون رها رو نجات دادن…
اسم رمان: رمان آخرین بازی
نویسنده این اثر: فائزه جمشیدی
ژانر رمان: عاشقانه، مافیایی
گوشه ای از داستان رمان آخرین بازی
باران خیابانھای تھران را خیس کرده بود. ھوا بوی خاک باران خورده میداد و چراغھای خیابان در پیاده روھای خیس، انعکاسی طلایی و لرزان ایجاد کرده بودند. رھا چترش را محکم در دست گرفت و قدم ھایش را سریعتر کرد. خیلی وقت بود که حالش خیلی خوب نبود. این تنھایی و حس عدم امنیتی که داشت روز به روز حال او را بیشتر بھم می ریخت.
و اما امشب از ھمه ی این شب ھای اخیر بدتر بود. امشب حس عجیبی داشت. شاید به خاطر سایه ھایی که مدام از گوشه ی چشمش میدید، یا شاید به خاطر آن تماس مشکوکی که نیم ساعت پیش گرفته بود. ” خانم رھا حسینی؟ شما یه نامه ی اشتباھی تحویل گرفتید. میشه لطفاً ساعت ھشت بیاید و تحویلش بدید؟
صدا مردانه بود، خشن اما مودب. ولی موضوع این بود که او ھیچ نامه ای دریافت نکرده بود.
_متأسفم، اشتباه گرفتید.
خواست تماس را قطع کند، اما صدای مرد دوباره آمد: _مطمئنید؟ یعنی میخواین بگین هیچ نامه ی کوچیکی توی کیف قھوهایتون نیست؟
