توضیحات
چشمها دنیایی عجیب دارند. هزاران ورق را سیاه میکنند و هیچ… خیره شو به چشمهایشان و تمام… حرف میزنند، بیصدا، بیفریاد، بیقلم… ولی خوانا هستند… این خواندن هم قلبهای مبتلا به هم میخواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشمهایت گذشتهام… حافظم تو را…
(بدون سانسور) دانلود رمان یمنا از صاحبه پور رمضانعلی
چکیده رمان یمنا اثر صاحبه پور رمضانعلی :
نمی دانستم باید چه بگویم و از کجا شروع کنم. قطعاً ماجرای اصلی را نمی .گفتم هنوز نمی دانم واقعیت پشت این راز سالها مسکوت مانده چیست.یکی از آشناها برای کار معرفیمون کردن آرا با این جوابش من راه تا مرز سکته برد. شوخی اش جدی شد اما فکر نمیکرد اگر نام آن آشنا را بخواهند یا اصلاً نیازی به کارگر نداشته باشند چطور باید دروغمان را جمع کنیم؟برای پرستاری خیلی جوون هستین
در دل خدا لعنتت کنه ای نثار آرا کردم و صلواتی هم بر شانسم که به طرز عجیبی بر مراد من چرخیده بود فرستادم دیگر چیزی نگفت و از ما خواست تا سوار ماشین شویم و داخل حیاط برویم. همین که نشستم با داد او را مخاطب قرار دادم.
آرا؟- زهرمار چته؟!- بی شعور ما واسه کار اومدیم؟ از کجات در آوردی؟! اگه زنگ بزنه به پلیس چی؟ اگه بگه….- خونه به این بزرگی حتماً کارگر می خواد .این را گفت و بلند خندید.درد، پرستار آخه؟- خب من کف دستمو بو نکرده بودم خون سرد باش در باز شد و خانه بزرگ پشت در بیشتر خودنمایی کرد تا رسیدن به ساختمان اصلی با مسیری که از سنگ ریزه پوشیده و دو طرفش شمشادها به چشم می خوردند آراسته شده بود. ساختمان عمارت سفید و بزرگ بود یک قاضی و این همه ثروت ؟!
مطمئناً این بخشی از ثروت اوست آرا با صدای بلند گوش خراشی سوت زد و گفت: عجب قصریه، نگفتم کیان بد پولداره سمت من برگشت و با خنده گفت: – فکت رو جمع کن بابا.راست می گفت به معنی واقعی کلمه دهانم باز مانده بود. همین که کیان کوچک ترمز کرد ما هم ایستادیم.خانم نسبتا جوانی که سی پنج شش ساله به نظر می رسید و احتمالاً صاحب همان صدای نازک پشت آیفون به استقبالمان آمد کت دامن رسمی قهوه ای رنگی به تن داشت.
(بدون سانسور) دانلود رمان جدید یمنا pdf صاحبه پور رمضانعلی