توضیحات
رویا پس از هشت ماه رابطهی عاشقانه، به طور ناگهانی متوجه میشود که مردی که به او دل بسته، متاهل است. پس از این کشف، همسر مرد به او تهمتهای زیادی میزند و رویا درگیر اتفاقات ناخواسته و عجیبی میشود. در این میان، همه از او فاصله میگیرند، به جز مردی که به طور غیرمنتظرهای وارد زندگیاش میشود. این مرد، با وجود علاقهای که به رویا دارد، وانمود میکند که از او متنفر است و با نیشهای زبانش، درست مثل یک زنبور قاتل آفریقایی، به او آسیب میزند.
(بدون سانسور) دانلود رمان هزار فصل عاشقی از شبنم سعادتی
چکیده رمان هزار فصل عاشقی اثر شبنم سعادتی :
آهی از اعماق نهادش بلند شد. کاش این اتفاق شوم و منحوس امروز نبود شاید امروز قشنگترین روز عمرش بود و خیالش آسوده از این غم به رقص و پایکوبی میپرداخت… شاید امروز پایان این کابوس
چند وقته دوری بود چرا باید بدترین و بهترین اتفاق زندگیش تو یه روز اتفاق می افتاد. دلش گرفت و بی صدا شکست از تضاد دو حادثه ظرف چند …..ساعت و به قساوت و شقاوت سرنوشت بیشتر پی برد. با اینکه بیگناه وارد این بازی کثیف شده بود و نامردانه قربانی این کینه سوزنده بود و ناخواسته کلمه ی وفاداری رو زیر سوال برده بود اما تمام سرخوشیهای چند لحظه پیش تبدیل به غمی غمناک و دردی جانسوز شد و قالب تهی کرد و نگاهشو از چشم های مانی گرفت و دیگه نه جراتشو و نه توان نگاه کردنشو و داشت.(برای دانلود این رمان به سایت onlineroman.ir بروید)
شرمنده سرشو پایین انداخت و با قدمهای تند سمت اتاقش رفت. مانی که ناباورانه به حرکات رویا نگاه میکرد ، در کسری از ثانیه از اون حالت در اومد و دنبالش راه افتاد. درستی در چند قدمیش بود که این فاصله برای همیشه تموم شه و قلب بی قرار و ناسازگارش آروم بشه که رویا وارد اتاقش شد و در رو به رویش بست و قفل کرد. با حیرت به در بسته که جلو دیدش بود نگاه کرد و چند ضربه به در زد و گفت: رویا… باز کن خواهش میکنم میخوام باهات صحبت کنم. رویا این سمت اتاق به در تکیه داد و با اون حالت به سختی روی زمین نشست بند بند وجودش از درد تیر میکشید ولی دوست داشت ساعتها پشت در بشینه و چشم هاشو ببنده و فارغ از دردو غم روزگار طنین زیبای صداشو بشنوه و آروم بشه…… با بغض و غم تو صداش گفت:
حق داری که نخوای منو ببینی… من در حق تو بدی کردم… هیچ موقع نمی تونم خودمو ببخشم. تو اون چند ماه هر روز حرفامو حفظ می کردم… هر روز میخواستم حقیقت و بگم… اما وقتی که می دیدمت همه ی حرفها مو فراموش میکردم… می ترسیدم رویا!! می ترسیدم با فهمیدن واقعیت بری … بری و تنهام بزاری من از پریسا نخواسته بودم که بهت بگه از زندگیم بری بیرون… اون حرفارو از خودش در آورده بود… وقتی فهمیدم اومده پیش تو …. باهاش در گیر شدم و حالم بد شد.. بعدشم که تو گفتی نمیخوای من و ببینی… همه چی برام تموم شد… دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد و هیچی دیگه نفهمیدم…
(بدون سانسور) دانلود رمان هزار فصل عاشقی pdf شبنم سعادتی