رمان خوان
دانلود رمان
  • نام: رمان زُمُرُدم
  • ژانر: #عاشقانه
  • نویسنده: ماحلی
  • ویراستار: رمان خوان

توضیحات

(بدون سانسور) دانلود رمان زُمُرُدم از ماحلی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبانزد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از آنکه…

خلاصه رمان : زُمُرُدم

خواستم لب از لب باز کنم که با ناگهانی بلند شدن علی و نگاهش دهان بستم. ایستاد و دست روی چشمش گذاشت. _چَشم بابا توضیح می دم! هیچگاه ندیده بودم علی به خاله و عمو بی احترامی کند احترامش به پدر و مادرش از زیباترین خصلت هایش بود. در ادامه ی صحبت هایش گفت: _دنبال زمرد که اومدم محمده جاوید شروع کرد به صحبت…برای همینم دیر شد! دستش را در جیبش فرو برد. _می گفت کار و بارش خوب پیش نرفته و فعلا نیاز به زمان داره. نگاهی به صورتم کرد و تیره خلاص را زد.

_برای همین بهتره دیگه زمرد نره اونجا…! دهانم از دروغ هایش باز مانده بود. از علی بعید بود…! با آن ژست و میمک صورت جذابش که حالتی پیروزمندانه به خود گرفته بود خم شد و در حالی بشقاب هارا روی هم می گذاشت به صورتم لبخندی ژکوند زد. عمو سری تکان داد و در بی خبری دستش را بالا آورد و گفت: _ای بابا…! خدا به همه جوونا کمک کنه. عمو بلند شد و ظرف مقابلش را بلند کرد. دست روی دستش گذاشتم: _عمو شما برو استراحت کن من جمع می کنم!

با لبخند دستش را از زیر دستم برداشت و در حالی که ظرفش را با خود به سمت سینک می برد گفت: _خداروشکر هنوز دستام مال خودمه بابا…!چرا از نعمت خدا استفاده نکنم… یه ظرف برداشتن که چیزی نیست…همیشه خواستی دعام کنی بگو خدا به دست و پاهام قدرت بده تا روی پای خودم باشم…! این طرز فکر ، دل مهربان و دعاهای قشنگش بود که صورتش را در عین جدیت و استوار بودن این چنین نورانی و پر از مهر کرده بود. تربیت خاله و عمو حرف نداشت! هیچ گاه ندیده بودم…

خلاصه کتاب
زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبانزد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از آنکه...
خرید کتاب
رایگان
https://romankhaan.ir/?p=3557
لینک کوتاه:
برچسب ها
نظرات
  • بنفشه
    9 آذر -622 | 00:00

    شاید می‌دونید چه کتاب‌هایی به من علاقه دارم و بتونید چندتا رمان مطابق سلیقه‌ام پیشنهاد بدین؟

  • پرویزه
    9 آذر -622 | 00:00

    بعضی اوقات فقط میشه با یه کتاب خوب و فضای اون درگیر شد و همه چیز رو فراموش کرد.

  • انیا
    9 آذر -622 | 00:00

    احساس میکنم که اون مرد در داستان این کتاب، من هستم.

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران

فهرست نویسندگان
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان خوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!