توضیحات
(بدون سانسور) دانلود رمان راز شب اثر مرجان جانی پی دی اف PDF رایگان اندروید و ایفون
چیشد که من اینجوری دل بستم بهت؟ چیشد که دنیام رنگی شد؟ دوست داشتن تو بخشی از روزهام شده و حقیقتا تا ته اعماق وجودم رو پر از شکوفههای ریز دوپامین کرده. پیدا کردن تو توی این دنیای تاریک که مثل سیاهی کربن منو تو خودش حل کرده بود، حکم درخشیدن یاقوت میون سنگ ریزهها رو برای من داشت… درواقع تو برای من همون دلیلی هستی که مدت ها دنبالش گشتم. اگه تو نبودی شاید دنیا منو توی تاریکیها غرق میکرد …
خلاصه رمان: راز شب
|مهراد| جنسا رو بررسی کردم خیلی کم داشت. -تقریبا یه هفته زمان میبره بخوایم کاملش کنیم! عرفان: یه هفته؟؟ یه ماه هم جمع نمیشه. پوریا ارنجش رو روی میز گذاشت و به جلو خم شد: نمیفهمم چرا باید کاملش کنیم؟؟ رو صندلی نشستم و نگاهم خیره به کوکها بود. عرفان: فکر نکنم بخوایم دوباره بهشون بفروشیم… مشتری جدید داریم؟ این سوالو رو به من پرسید.
_داریم. با صندلی چرخیدم و نگاهشون کردم: اما نصف پول رو زودتر گرفتیم… همینجوریش تو دردسر افتادیم. پوریا: لعنتی… اگه اینجا بودیم نمیتونستن وارد انبار بشن. -تقصیر شما نیست کاریه که شده فقط باید امنیت رو ببریم بالا… عرفان: آره، اونا دیگه جای جنسا رو پیدا کردن دوباره برمیگردن. رو به عرفان گفتم: آدمارو جمع کن… میخوام هم داخل هم بیرون نگهبانی بدن…
خودمم میمونم. پوریا: نه تو حالت خوب نیست بهتره بری من و عرفان هستیم. نیشخندی زدم: مثل سری پیش که بودید؟ عرفان: شرمنده داداش، به خدا همه جا آروم بود که رفتیم… فکر نمیکردیم که یهو بریزن تو… پریدم وسط حرفش: اگه اون شب برنمیگشتم، به کوکا اشاره کردم همینارو هم نمیتونستید برگردونید. بلند شدم و پرسیدم: عروسکم کجاست؟ عرفان: تو حیاطه داداش …