توضیحات
در داستان “تخت طاووس”، با تخریب خانهی کلنگی قدیمی، لیا و همسایهی اسرارآمیز و جذابش به تقابل میپردازند. این حادثه، زنجیرهای از رخدادها را در پی دارد که زندگی آنها را تغییر میدهد.
(بدون سانسور) دانلود رمان جدید تخت طاووس pdf عاطفه منجزی
چکیده رمان تخت طاووس اثر عاطفه منجزی :
روی من حساسن و غیرتی میشن… اصلا… بهتره که شما حتى منو هم ندیده باشین… نمیشه؟! دیگر رسیده بودیم به خم راهرو آقا نعمت نیم نگاهی به پشت سرمان انداخت، من هم از او پیروی کردم جوانک همچنان دست به کمر ایستاده بود و دست از نگاه کردن به ما نمیکشید همین باعث شد که آقا نعمت در دورکردن من اصرار کند و بگوید زودتر برو چشم و رو نداره این بچه تا وقتی مشکلی پیش نیاد که بخوان دوربینا رو چک کنن میشه پنهان کرد… تا اون موقع منم شما رو ندیدم یه لحظه رفته بودم دست به آب… برو دختر جان وقتی دیگر مطمئن بودم این دو دستشان در یک کاسه است نمیدانم دنبال چه چیز بیشتری بودم شاید رو در رو شدن با این دو مرد آن هم درست در منطقه ی امن خودشان و چشم در چشمشان ایستادن و رو کردن دستشان بیست دقیقه ای دور سالن چرخیدم و از آمدنشان خبری نشد که نشد حوصله ام حسابی سر رفته بود، چشمم بین دو میزی که یکی بزرگتر از دیگری بود چرخید.
نمی دانستم فرق بیلیارد و اسنوکر چیست و کدام میز مال کدام بازی است چشم برگرداندم سمت باکس چوب ها حدس زدم برای هر دو نوع بازی بالاخره از همین چوب های بیلیارد استفاده میکنند، برای سرگرمی یکی از چوب ها را دست گرفتم و کمی زیر رو رویش کردم، بعد هم دو توپ رنگی برداشتم و گذاشتمشان روی میز، چیزی که در فیلم ها دیده بودم این بود که با سر چوب ضربه ای به یکی از توپها می زدند و توپ اول را میفرستادند سمت توپ دیگر… و اگر ضربه را حرفه ای زده بودند توپ دوم شوت می شد توی یکی از سوراخهای دور میز… پوزخندی کنج لبم نشست توپ سیاه را نزدیک تر از آن یکی توپ گذاشتم جلوی دستم این آرمان در نقش شوالیه ی سیاه پوش، هدف اولم!
توپ سفید را هم گذاشتم در تیررس توپ اول اینم صمصام ،خان هدف نهایی!…. چوب را بلند کردم و انداختم سر شانه ام اینم منم ببینم با یه ضربه میتونم جفتتونو بندازم توی یکی از این گودالهایی که نتونین از توش بیرون بیاین خب، نشد که بشود چند باری تلاشم را کردم اما ضرباتم یا کم جان بود یا زیادی پر جان بالاخره از خیر ضربه زدن به این دو توپ گذشتم همه چیز را برگرداندم سر جای “! به کجا برسی ؟!… وای خدا ضعف کردم از گشنگی خود و فکر کردم ممکن است حالا حالاها سر و کله ی این دو نفر پیدا نشود، من هم تشنه بودم و از وقتی آن همه دروغ سریالی را برای آقا نعمت سر هم بافته بودم کامم خشک شده بود در جستجوی آب خوردن سرم را از در سالن بیرون بردم و نگاهی به راهروی طویل و خلوت انداختم.
آب سردکنی به چشمم نیامد. برگشتم توی سالن اصلا معلوم هست از این موش و گربه بازی توقع داری نگاهی به ساعت گوشی انداختم به خاله نرگس قول داده بودم برای ناهار خودم را برسانم اما رو در رو شدن با این دو مرد آن هم وقتی به هیچ وجه انتظارش را نداشتند برایم در اولویت قرار داشت حتی اگر خودم را به باد شماتت میگرفتم و بی عقل میخواندم هنوز چشمم به گوشی بود که شماره ی رژین روی صفحه افتاد، در حال حاضر، حتى تمرکز لازم برای حرف زدن با رژین را هم نداشتم ناچار گوشی را جواب دادم و جای سلام و علیک معمول، شاکی گفتم: مگه نگفته بودم خودم خبرت میدم تو چرا زنگ زدی؟!
(بدون سانسور) دانلود رمان تخت طاووس pdf عاطفه منجزی