ایمان و آذر با هم ازدواج می کنند، دانشگاه قبول می شوند و مجبور به ترک دیار به سمت تهران. هر دو صاف و ساده و عاشق هستند.تنها و غریب و صدالبته بی پول! باهم تلاش می کنند و باهم درس می خوانند. اما همه چیز خوب نمی ماند و کم کم آن زندگی ساده و صمیمی تحت تأثیر محیط قرار می گیرد...
من و تو....من در دنیای شاهانه ی خودم... و تو در عالم دودیه خودت... هر دو دنیای متفاوتی داریم... اما من ناگاه... با دیدار چشمانت دل به تو باختم... چشمانی به رنگ خاکستر... که شعله عشق را در وجودم دمید... اما ناگاه... ادمی از جنس سنگ... سعی در جدایی ما دارد... تو محافظم باش... من چون شیشه ضعیفم... کمکم کن تا در این عاشقی همراهت باشم...
مـرا تنگ در آغوش بگیر ، آنچنان که کسی نتواند مـرا از تو جدا کند مرا سخت ببوس میانه ی این آغوش های آسان مـرا میان حجاب گیسوانت پنهان کن مـرا بپوش از چشم های بی پروا مـرا غرق کن در تلاطم آغوشت آنچنان که از تو به هیچ ساحلی نرسم مـرا محکم تر در آغوش بکش من امن ترین انسان روی زمینم برای پوشاندن سرمایی که بین منو تو اتفاق افتاده است ساعت را خوابانده ام...