رمان خوان
دانلود رمان
  • نام: رمان قاصدک زمستان را خبر کرد
  • ژانر: عاشقانه، اجتماعی
  • نویسنده: سپیده فرهادی
  • ویراستار: رمان خوان
  • تعداد صفحات: 2001

توضیحات

(بدون سانسور) دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد از سپیده فرهادی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه، اما شش سال بعد، بیتا خواهرِ باران و شاهین برادرِ شهاب تصمیم به ازدواج می گیرن و این شروع مصیبت زندگی باران و شهاب است!

خلاصه رمان : قاصدک زمستان را خبر کرد

نبضم به کندی می زد. بی قرار نفسم را بیرون ریختم و دستم را روی شقیقه ی نبض دارم کوبیدم. ای کاش آن آدم بیدار توی ذهنم که یک بند حرف می زد، خفه می شد. نگاهی به ماشین که توی راسته ی خیابان پارک کرده بودم انداختم و بی حواس به راهم ادامه دادم. پاهایم هوس لمس پیاده روهای ولیعصر را کرده بود. حس و حوصله ی رانندگی را نداشتم. نه فقط حوصله، جانش را هم نداشتم. تمام وجودم تیر می کشید. مثل یک معتادی که این چند وقت به سختی از مواد دورش کرده بودند و حالا با آمدن اسمش درگیر شده بودم. اصلا چرا راه دور می رفتم؟ من تمام حواسم درد می کرد.

حواسی که به فاصله ی بسیار دوری از او پرتش کرده بودم. تمامش درد گرفته بود و باز دوباره با همان جسم له شده برگشته بود، به مغزم. گوشی توی دستم لرزید، چند بار پشت سر هم، هم لرزید. مثل قامت من با یادآوری اوج فاجعه ای که نزدیک و در شرف وقوع بود. نگاهم را از خیابان خلوت گرفتم. شماره ی لیلا روی صفحه افتاد. چشم هایم را روی هم گذاشتم و لرزش مخوف پشت پلک هایم را لعنت کردم. وای به حالشان اگر یک قطره پایین می آمد. کم شب هایم را نفرینی کرده بود که حالا روزهایم را هم می خواست درگیر کند. نفس جان داری کشیدم. از آن ها که هر چه در وجودم بود بیرون

می ریخت الا خاطرات کشنده ی یک عشق سوخته! گوشی را جواب دادم: -جانم لیلا؟ -سلام! چرا صدات گرفته؟ مثل همیشه نکته سنج و دقیق! سینه ای صاف کردم و زمزمه کردم: -خوبم. چیزی شده؟ -مطمئنی اکی ای؟ -اوهوم! پشت فرمونم نمی تونم زیاد صحبت کنم. چی شده؟ مکث کرد. مکثی که می گفت مثل همیشه در حال آنالیز حرفم بود. دستم را دور دهانم کشیدم. امیدوارم بودم فضای خیابان او را متوجه دروغم نکند. نه این که می ترسیدم نه. فقط حوصله ی کلنجار رفتن با او را اصلا نداشتم. نمیخواستم کلنگ بردارد و به جان زندگی زیر خاک رفته ی من بیفتد. -زنگ زدم قرار فردا رو باهات فیکس کنم…

خلاصه کتاب
باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه، اما شش سال بعد، بیتا خواهرِ باران و شاهین برادرِ شهاب تصمیم به ازدواج می گیرن و این شروع مصیبت زندگی باران و شهاب است!
https://romankhaan.ir/?p=7888
لینک کوتاه:
برچسب ها
نظرات
  • بهنام
    9 آذر -622 | 00:00

    داشتن این رمان در این صفحه، راه خوبی برای بالا بردن حس مسئولیت شخصی در بازدید‌هاست.

  • بهمن
    9 آذر -622 | 00:00

    جلوی خوندن رمان داشتن الکل نکنید، به هیچ وجه به این افراد اعتماد نکنید که رویاپردازی های شما رو به خاطر بیاورند.

  • آترین
    9 آذر -622 | 00:00

    عزیزم، حتماً این کتاب رو بخون، حرف نداره! من تا حالا هیچ کتابی انقدر خوب نخونده بودم.

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران

فهرست نویسندگان
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان خوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!