رمان خوان
دانلود رمان
  • نام: رمان آوارگان عشق
  • ژانر: عاشقانه، طنز
  • نویسنده: نسترن قره داغی
  • ویراستار: رمان خوان
  • تعداد صفحات: 442

توضیحات

(بدون سانسور) دانلود رمان آوارگان عشق از نسترن قره داغی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

یه مدیر! شر و شیطون و پایه… یه معاون! آروم و مظلوم و ساده… یه دبیرستان پسرونه و کلی خراب کاری، اما بعد از اومدن خانم معاون مستبد و سخت گیری هاش… همه چی به این جا ختم نمی‌شه تازه داستان از اون جایی شروع میشه که خانم ادیب بد عنق و دیکتاتور، برای آدم کردن پسرا یه اردو راهیان نور ترتیب میده ولی اونجا خودش و آقایون مدیر معاون به طور خیلی اتفاقی وسط میدون جنگ گم می‌شند و…

خلاصه رمان : آوارگان عشق

از صندلی جدا شدم و یه نگاه به کوچه ها انداختم و با دیدن کوچه جدیدمون سریع داد زدم: آقا نگه دار! مرد راننده با داد ناگهانی که من کشیدم محکم روی ترمز زد و ترسیده به سمتم برگشت؛ خیره نگاهم کرد و متعجب گفت: چی شده خانم؟ اتفاقی افتاده؟ سعی کردم به روی خودم نیارم که زهرش رو ترکوندم و با آرامش دستم رو داخل کیفم بردم و پول کرایه رو برداشتم، به سمتش گرفتم و قبل از اینکه چیزی بگه با گفتن «همین جا پیاده میشم» از ماشین پیاده شدم و به حسابی در رفتم. بدون نیم نگاهی به پشتم با

عجله و تند تند به سمت خونه می رفتم که نمیدونم چی شد، پاشنه کفشم توی جوب باریک وسط کوچه گیر کرد و از پام در اومد و خودم هم تلو تلو خوران به جلو پرت شدم و با ماشین روبه روم محکم برخورد کردم. با درد از سپر ماشین فاصله گرفتم و حرصی و عصبی به پاهام نگاه کردم که یه لنگه با کفش بود و یه لنگه بی کفش. با ترس و استرس از اینکه کسی دیده باشه سرم رو بلند کردم که با یه جفت چشم قهوه ای روبه رو شدم. تمام وجودم پر از حرص و خجالت شد و خواستم از جام بلند شم که درد بدی

تو مچ پام پیچید و ناخودآگاه دهن من و واسه داد کشیدن باز کرد. با صدای داد خفه من، شخص روبه روم از شوک خارج شد و خواست به طرف قدم برداره که دستم رو بالا آوردم و عصبی داد زدم: سمت من نمیای ها! ترسیده تو جاش ایستاد و اومد برگرده سرجاش که دوباره داد زدم: کجا؟ مگه نمیبینی اینجا افتادم نمیتونم پاشم؟ منگ و سر در گم خواست دوباره به سمت بیاد که باز داد زدم: نیا! به من نزدیک نشو! تو جاش ایستاد و دست هاش رو بالا برد که به کفش از پا در اومدم اشاره کردم و گفتم…

خلاصه کتاب
یه مدیر! شر و شیطون و پایه… یه معاون! آروم و مظلوم و ساده… یه دبیرستان پسرونه و کلی خراب کاری، اما بعد از اومدن خانم معاون مستبد و سخت گیری هاش… همه چی به این جا ختم نمی‌شه تازه داستان از اون جایی شروع میشه که خانم ادیب بد عنق و دیکتاتور، برای آدم کردن پسرا یه اردو راهیان نور ترتیب میده ولی اونجا خودش و آقایون مدیر معاون به طور خیلی اتفاقی وسط میدون جنگ گم می‌شند و…
خرید کتاب
رایگان
https://romankhaan.ir/?p=7482
لینک کوتاه:
برچسب ها
نظرات
  • بهادر
    9 آذر -622 | 00:00

    عالی بود! من خیلی لذت بردم از خوندن رمانشون.

  • آفرین
    9 آذر -622 | 00:00

    رمان‌ها به من احساس همبستگی با شخصیت‌ها میده و از این رو به راحتی میتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم.

  • آصف
    9 آذر -622 | 00:00

    انتقالدهندگان داستان‌های خلاق و مهارت‌نمایانی هستند که بخشی از نوع فکر‌کردن من هستند.

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران

فهرست نویسندگان
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان خوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!