توضیحات
در بخشی از رمان قاب سوخته می خوانیم…نگاه پر از نگرانیم را به صورت افرا دوختم. بدون توجه به استرس من، به خیارش گاز می زد. چشمان سیاهش با آن برق پر شیطنتش دلم را به آشوب کشید. چرا حرفی نمی زد تا آرام شوم؟ خدایا چرا این دختر امروز درد مردم آزاری گریبانش را گرفته بود؟ با حرص به صورت بیخیال دختر خالهام زل زدم و غریدم: تورو خدا، اون خیار وامونده رو ول کن و بگو جواب بابامو چی بدم…
نام این اثر: رمان قاب سوخته
نگارنده: پروانه قدیمی
سبک: عاشقانه
قسمتی از رمان قاب سوخته
دلم گریه می خواست. با ناامیدی به حرف های صد من یه غازش گوش کردم. درد من چه بود و او چه می گفت! با کلی امید و ذوق اسمم را میان قبول شدگان رشته مورد علاقه ام (دندانپزشکی) را در سایت خواندم. اما نام شهری که قبول شدم، ذوقم را کور کرد. از یک طرف روی ابرها بودم و از طرفی دلشوره امانم را بریده بود.
با ذوق به مادرم خبر دادم و با چهره ی غمزده اش روبرو شدم. مادرم عزا گرفته بود که چگونه این خبر را به گوش پدرم برسانیم. نگرانیش به من هم سرایت کرده بود. از افرا که دختری بی پروا و معقول بود، کمک خواستم و او بی خیال و سرخوش بود و نگرانی مرا درک نمی کرد. غوغایی در سرم برپا بود…
هیچ وقت از مادرم دلیل مخفی کاریش را نپرسیدم. اطمینان داشتم دانشگاه تهران قبول می شوم. اما حالا میان یک برزخ بزرگ گیر افتاده بودم. این سکوت همیشگی مادرم، امروز به ترس تبدیل شده بود. ترسی که دلیلش را نمی دانستم. مادرم اهل گفتگو نبود تا برایم این واکنش عجیب روشن شود.