توضیحات
ظاهر و باطن، دو چیز مجزا و در آن واحد، وابسته به یکدیگرند. باطن، نهانِ آن چیزی ست که در ظاهر میبینیم و گاه نگاهی عمیق به ظاهر، آدمی را به عمق باطن ماجرا میکشاند. اما، جایی خواهد بود که ظاهر، باطن حقیقت را نقض کند و تکه پازلهای معما، با حقیقتی که دیده میشود جور در نیایند. آن گاه گیجی و سردرگمی اوج میگیرند و تمام معما، خودش زادهی معمای دیگری میشود. با این مقدمه کوتاه به سراغ رمان اسرار واژگون می رویم….
نام این اثر: رمان اسرار واژگون
نگارنده: هستی همتی
سبک: معمایی، جنایی
قسمتی از رمان اسرار واژگون
بی حوصله برگه های کذایی را روی میز کوبیدم و چینش اجسام را برهم ریختم. به دنبال خشونتم، صدای حرص آلود مری برخاست، درحالی که مرا سرزنش می کرد.
– هارپر! چه خبرته؟
کوله ام را روی زمین رها کردم و کنارش، روی صندلی واقع پشت میز جای گرفتم. تایم بدی را در کلاس گذرانده بودم و بدتر از آن، درس های عقب مانده ام بودند، حینی که تنها چند روز به امتحانات نهایی مانده بود! عصبی، اخمی کردم و لب زدم.
– مستر جونز از کلاسش اخراجم کرد و گفت این ترم نمیذاره پاس بشم، فقط چون سرکلاسش چرتم گرفت!
مری ابرویی بالا انداخت و عینک شیشه گردش را از چشم برداشت. میان صفحات جزوه اش یک نشانه گذار قرار داد که صفحه را گم نکند.
– لابد چرتت گرفت، باز برای اینکه تمام دیشب، خودت رو درگیر اون فیلم های مسخره کردی!
معترضانه دستم را جلو آوردم و بر پیشانی اش، ضربه ی آرامی کوفتم.
– مسخره نه مری، واقعا چیزی توی اون فیلم ها هست که با عقل جور در نمیاد! فقط نمیدونم چی.
– دقیقا چی با عقل جور در نمیاد؟
حق به جانب اخمی کردم و به تکیه گاه صندلی، تکیه سپردم. کتابخانه در سکوت مرگباری فرو رفته بود و اکثر میزهای آن سالن، خالی رها شده بودند.