رمان خوان
دانلود رمان
  • نام: رمان تنهات نمیزارم
  • ژانر: #عاشقانه
  • نویسنده: ملکه سیاه
  • ویراستار: رمان خوان
  • تعداد صفحات: 688

توضیحات

(بدون سانسور) دانلود رمان تنهات نمیزارم از ملکه سیاه با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

قلبم درد می‌کرد، من امشب دوبار شکستم… یک بار برای رادین شکستم و یک‌بار برای آرادم! اما درد خودم رو فراموش کرده بودم، چون آراد مهم ترین شخص زندگیم بود حتی از خودم مهم‌تر. بغض کردم، آخ که من چقدر احمقم! کاش وقتی که می‌دونستم یکی دیگه رو دوست دارم؛ هیچ‌وقت به آیهان امید واهی نمی‌دادم…! بغضم رو پس زدم و با صدایی که به زور به گوش خودم هم می‌رسید، گفتم: – آیهان ما نمی‌تونیم ادامه بدیم! یعنی…چطور بگم….ما امتحان کردیم! ولی نشد… نتونستیم!

خلاصه رمات تنهات نمیزارم

با شنیدن صدای سشوار آراد بیدار شدم. پتو رو روم کشید م و با صدای گرفته ای غریدم: – آی آراد مگه خودت اتاق نداری! چرا هر صبح بالا سر منی؟! بی اعتنا به من باز هم به کارش ادامه داد. خواب از سرم پرید، از بس حرص خوردم. پتو رو کنار زدم، بلند شدم نشستم و با اعصبانیت نگاهش کردم. نیم نگاهی از توی آینه بهم انداخت، سشوار رو از برق کشید، همون جا گذاشت و رفت بیرون؛ خدای من انگار فقط می خواست من بیدارشم…! یک معذرت خواهی هم نکرد انگار لاله…!

نفسم رو محکم ب ریون فرستادم و از اتاق اومدم بیرون و به سمت دستشویی رفتم. دست و صورتم رو شستم و بیرون اومدم. رو به آراد که سرش تو گوشیش بود و حاظر شده بود بره بیرون گفتم: – کجا میری؟ از گوشه ی چشم نگاهم کرد و گفت: -به توچه! چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: -بی ادب! مامان کجاست؟ من چه میدونمی گفت و رفت؛ هی خدایا مردم داداش دارن، من هم داداش دارم! یک ذره اخلاق نداره این پسر…! به آشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم.

کره و مربا آلبالویی که مامانم درست کرده بود رو بیرون آوردم و شروع کردم به خوردن؛ خداروشکر تابستون بود و دانشگاه نداشتم. بابام که حتما رفته بنگاه (بابام بنگاه موتور داشت). آراد که یا رفته باشگاه یا رفته بوتیکش؛ ولی مامانم رو نمی دونم کجا رفته! ظرف ها رو جمع کردم و شستم. به اتاقم رفتم و طبق معمول گوشیم رو از روی میز عسلی برداشتم و خودم رو پرت کردم رو تخت که سرم خورد به دیوار؛ با دست سرم رو ماساژ دادم و زیر لب شروع به غر زدن کردم: -هزار بار می گم من هم مثل آراد تخت دونفره می خوام، آخ…

خلاصه کتاب
قلبم درد می‌کرد، من امشب دوبار شکستم... یک بار برای رادین شکستم و یک‌بار برای آرادم! اما درد خودم رو فراموش کرده بودم، چون آراد مهم ترین شخص زندگیم بود حتی از خودم مهم‌تر. بغض کردم، آخ که من چقدر احمقم! کاش وقتی که می‌دونستم یکی دیگه رو دوست دارم؛ هیچ‌وقت به آیهان امید واهی نمی‌دادم...! بغضم رو پس زدم و با صدایی که به زور به گوش خودم هم می‌رسید، گفتم: - آیهان ما نمی‌تونیم ادامه بدیم! یعنی...چطور بگم....ما امتحان کردیم! ولی نشد... نتونستیم!
https://romankhaan.ir/?p=5504
لینک کوتاه:
برچسب ها
نظرات
  • پیریوش
    9 آذر -622 | 00:00

    برای من خوندن رمان خیلی چیزها رو درباره شخصیت ها و مسائل مختلف آشنا می کنه.

  • آصف
    9 آذر -622 | 00:00

    این داستان نشان میده که حتی یک داستان کوتاه هم می‌تونه با چکیده‌ای که در خودش داره، قدرت خوبی و بی لیاقتی بنده باشه.

  • آیین
    9 آذر -622 | 00:00

    برای شناخت بهتر شخصیت‌های اطرافم خوندن رمان خیلی مفید بوده.

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران

فهرست نویسندگان
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان خوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!