توضیحات
پنج سال از زمانی که اوا (ایوا) شوهرش را به میدان نبرد بدرقه کرد، میگذشت؛ جایی که او را مرده فرض کرده بودند. ماه عسلشان فقط چند روز طول کشیده بود و حالا چهرهاش در حافظهاش محو شده بود. شاید به همین خاطر بود که اوا در مراسم خاکسپاریاش حتی یک قطره اشک هم نریخت. درست زمانی که داشت خودش را برای انتظار بیپایان آماده میکرد… باورنکردنی است، او زنده برگشته!
اسم رمان: رمان شوهری که فکر می کردم مرده برگشته
مترجم این اثر: سحر
ژانر رمان: عاشقانه، فانتزی، بزرگسال
گوشه ای از داستان رمان شوهری که فکر می کردم مرده برگشته
انگار آسمون میخواست شروع یه بارون حسابی رو اعلام کنه، غرید و سیلاب آب رو پایین ریخت. زن که یه کم دورتر از پنجره پشت میز مشغول خیاطی بود، با عجله به سمتش رفت. «انگار گاوین همین الان برگشت خونه…» تو همون چند قدمی که برداشت، لبهاش از اضطراب و انتظار میلرزید.
اگه گاوین کاسل، ارباب این عمارت آروم، بارون رو دیده بود، حتماً میاومد تو اتاق خواب. به نظر میرسید، بارون تابستونی شده بود یه نشونه پنهانی بین این زوج. درست مثل اولین ملاقاتشون و لحظههای دوباره به هم رسیدنشون. اوا که کنار ارباب عمارت رفتار مراقب داشت، با نگاهش از پنجره تیکه های گذشته رو بیرون ریخت. پنجره نیمهباز رو محکم بست و پرده ها رو کشید.
تو فضای کاملاً بسته ای که نور و صدا کاملاً مسدود شده بود، تاریکی و سکوت مثل نیمه شب حاکم شد. نور کمرنگ، که با ابرهای طوفانی مخلوط شده بود، تو اتاق خواب مسدود شد. فقط یه نور قرمز کوچیک سوسو میزد و یادآوری میکرد که زمان متوقف نشده. «امشب، بارون خیلی شدیده.»