توضیحات
دانلود کتاب ویس و رامین pdf اثر پیام ابراهیمی بدون سانسور
نام کتاب: ویس و رامین
نام نویسنده: پیام ابراهیمی
ژانر اصلی رمان: عاشقانه
زبان رمان: فارسی
سال انتشار: فروردین 1404
تعداد صفحات : 65
معرفی کتاب ویس و رامین
قصهی عشق ویس و رامین داستانی متفاوت از عاشقانههای کلاسیک است؛ روایتی کمتر شنیده شده از عشق، فراق، نفرت و بیتفاوتی که در کنار هم بافته شدهاند. این حکایت، به جای آن عشقهای ابدی و دور از دسترس، تصویری واقعیتر و ملموستر از روابط انسانی ارائه میدهد؛ چیزی نزدیکتر به زندگی روزمرهی ما. در این داستان، خبری از جام زهر و خودکشیهای تراژیک نیست؛ کسی برای معشوق، نه کوه میشکافد و نه سنگی را از جا میکند، اما عشق، در دل همین واقعیت ساده، جاریست.
خلاصه کتاب ویس و رامین
آیا همین چند لحظه پیش فرزند ما را ندیدید؟ آیا از او خجالت نمیکشید؟ دیدیمش. چنان موجودی نبود که بخواهیم از او خجالت بکشیم. شوهرمان را چطور؟ او را ندیده اید؟ خیر ولی اگر ببینیم احتمالاً از او هم خجالت نخواهیم کشید. جلاد را چطور؟ او را سر راه ندیدید؟ ندیدیم، اما مطمئنیم نهایتاً با دو کیسه زر میشود از خجالت او هم درآمد. افسوس که مهمان هستید وگرنه خودمان با همین دستهای خودمان از خجالتتان در می آمدیم وقاحت را به نهایت رسانده اید در روز روشن به ما که برای خود همسر و فرزندی داریم پیشنهاد ازدواج میدهید؟ آن به کنار، به جلادمان هم پیشنهاد رشوه میدهید؟
همسر و فرزند که راه و چاه خودش را دارد. الان دارید، دو دقیقه ی دیگر میتوانید نداشته باشید کار سختی نیست.
اگر مشکلتان همین است بگویید در لحظه خودمان با دستهای خودمان حکم جداییتان را مینویسیم بعد میگوییم بیایند از روی تخت برتان دارند بریم مرو. مویدشاه نگاهی به دور و برش انداخت بعد لباس پادشاهی خود را کمی بالا گرفت و همانجا که بود روی زمین نشست و گفت اصلا تا به ما پاسخ مثبت ندهید ما از جایمان تکان نمی خوریم، شهرو که از پافشاری موبدشاه حیران شده بود به فکر فرو رفت تا هر طور شده او را دست به سر کند. همین طور که فکر میکرد صدایی رسا و بلند ورود پادشاه را به حیاط کاخ اعلام کرد. شهرو هول کرد و به وحشت افتاد، اما موبدشاه سر جای خود نشسته بود و با لبخند به شهرو نگاه میکرد. ناگهان فکری به ذهن شهرو رسید رو کرد به موبدشاه و گفت: «فکری به ذهنمان رسید.
ما که سن و سالی ازمان گذشته و گرد پیری بر چهره مان نشسته اما در حال حاضر فرزندی در راه داریم که به شما قول میدهیم اگر دختر بود او را به شما بدهیم و اگر پسر بود. صبر میکنیم تا فرزند بعدی متولد شود و اگر دختر بود. او را به شما میدهیم و اگر پسر بود، باز صبر میکنیم تا بالاخره فرزند دختری به دنیا بیاوریم و آن را به شما بدهیم. این گونه هم دختری جوان و زیبا را به همسری خواهید داشت و هم از جنگ بین دو کشور جلوگیری خواهد شد. نظرتان چیست؟ موبدشاه کمی به فکر فرو رفت بعد بلند شد، ناجش را سرش گذاشت و تعظیم کرد حالا که فکر میکنیم میبینیم راست میگویید ما را چه به گزیدن همسری پیر و فرتوت مثل شما؟ پیشنهادتان را میپذیریم، بعد با لبخندی بر لب به طرف در حرکت کرد
نزدیک های در بود که یکباره پیرمرد ریش سپیدی لنگ لنگان با عصا به او نزدیک شد. جاویش را گرفت و با صدایی آرام گفت: «سند سند داشته باش به حرف مردم اعتماد نکن، مویدشاه لبخندی زد به طرف ملکه رفت و از او خواست تا قول و قرارشان را روی کاغذ بیاورد. صدایی بلند ورود شاه را به کاخ خبر داد. شهر و تندتند قول و قرارشان را نوشت مهر کرد و به دست موید شاه داد مویدشاه نامه را گرفت و سمت در رفت پیرمرد ریش سپید باز هم جلویش را گرفت و این بار با دست به پنجره اشاره کرد و گفت: «تا پنجره هست در چرا؟ موبدشاه دوان دوان به طرف پنجره رفت. صدای قدم های شاه هر لحظه نزدیکتر میشد. موبدشاه از پنجره بیرون پرید. در همین لحظه پادشاه مهاباد در را باز کرد.

































































