توضیحات
خزان… زیبای تاریک عمارت بزرگترین آهنگساز ایران. رمان پیانولا، داستان دختری است که به خواست خودش، سالهاست در آن قصر شیشهای اسیر است. و حالا، پس از سالها، وارث خانواده برگشته… مردی با بیماریای عجیب، کسی که نمیتواند هیچ موجود زندهای را لمس کند. پیانیست نابغهای که گذشتهای تاریک و مشترکی با خزان دارد…
اسم رمان: رمان پیانولا
نویسنده این اثر: مرجان فریدی
ژانر رمان: اجتماعی، عاشقانه
گوشه ای از داستان رمان پیانولا
سر تکان دادم و از اتاق خارج شدم. راهرو را پشت سر گذاشتم و از پله های انتهای راهرو بالا رفتم. بعد از ده پله، تنها در کنده کاری شده ی عمارت مقابلم بود. به آرامی دستم را بالا بردم و روی دستگیره ی در گذاشتم. این اتاق مامن ما بود و بس؛ در این اتاق حضور چون اویی که دیگر هرگز نبود را برنمی تابیدم.
در را به آرامی گشودم، صدای پاشنه ی کفشهایم نیز باعث نشد سرش را به سمتم بچرخاند. او هرگز به من نگاه نکرده و هرگز مرا ندیده بود. حتی با تهدیدهایی که شد، حتی با از دست دادن همه چیزش حاضر نشد مرا ببیند. در این حد بد بودم؟ نگاهم را گرفتم و با قدمهای بلند به سمتش رفتم، پشت به من رو به میز کار ایستاده بود.
_خوش اومدید.
چشم از شانه های پهنش گرفتم؛ اُورکت بلند و مشکی و یقه اسکی ستش… به سمتم چرخید:
_تو کی هستی؟
پوزخند زدم، آنقدر پوزخندم عمیق بود که بشناسد، که بفهمد.
به میز پشتش تکیه زد:
_خزان؟
درست بعد از شنیدن اسمم، گویی همهی اتفاقات این سالها مانند پردهای از جلوی چشمانم گذر کردند…