توضیحات
داستان رمان بوسه آفتاب، روایت یه دختر خوشگله که پدر و مادرشو تو یه حادثه از دست داده و تنها با یه نفر که خیلی دوسش داره زندگی میکنه. اتفاقایی میفته که دختر داستانمونو مجبور به زندگی کردن برای مدت طولانی توی خونه صمیمی ترین دوست پدرش میشه. اونجا با افراد زیادی آشنا میشه و همچنین ماجراهای هیجان انگیز و زیبایی رو با هم به همراه دارن…
اسم رمان: رمان بوسه آفتاب
نویسنده این اثر: ستایش رخصتی
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی، طنز
گوشه ای از داستان رمان بوسه آفتاب
با چشمایی که اشک در اون حلقه زده بود سرم رو روی زانویم گذاشتم و دستهامو دور خودم حلقه کردم. نمی خواستم دوباره گریه کنم! آره نمی خواستم دوباره به خاطر من چشمای خاکستریه خوشگلش رو تر کنم مگه به جز اون کیو داشتم؟! من تو این دنیا جز اون هیچ کسیو ندارم! خودشم خوب میدونه که چقد بهش وابستم و زندگی کردن بدون اون چقد برام سخته.
می خواستم با صدای بلند گریه کنم ولی انگار یه نفر با تموم قدرتش گردنم رو گرفته تا فقط بغض کنم و نذاره اشک بریزم! نفس کشیدن برام سخت شده بود دلم میخواست همون لحظه با تموم وجودم جیغ بکشم و هق هق کنم ولی به خودم قول دادم که دوباره چشاشو تر نکنم! کاش میدونستم چه کاری کردم که خدا اینجوری میخواد عزیزام از کنارم برن و تنها شم.
اون موقع من فقط ۱۱سالم بود و تیرداد ۱۵سالش بود خونوادمو خیلی دوس داشتم. هممون با هم خیلی صمیمی و گرم بودیم به قول تیرداد من ته تغاریه بابام بودم. راستش بابامو خیلی دوس داشتم اونقدری که بعضی از حرفامو فقط به بابام میگفتم و باهاش درمیون میذاشتم.