رمان خوان
دانلود رمان
رمان خورشید سیاه
  • حجم: 2.21 مگابایت
  • منبع تایپ: funysho.com

توضیحات

رمان خورشید سیاه داستان پر فراز و نشیب زندگی دختری را به تصویر می‌کشد که در یک سازمان جاسوسی در کالیفرنیا کار می‌کند تا اینکه یک روز مسئول بازجویی یک مرد جاسوس می شود. غافل از اینکه آن مرد کیست؟؟

نام این اثر: رمان خورشید سیاه
نگارنده: معصوم ترکان
سبک: عاشقانه، مافیایی، اجتماعی، هیجانی

قسمتی از رمان خورشید سیاه

با استشمام بوی الکل، چشمانم را باز کردم… اول همه چیز را تار دیدم، اما بعد از دقایقی پلک زدن، دیدم بهتر شد. دیوارهای سفید و بوی الکل، نشانه ی آن بود که در بیمارستان هستم! چند لحظه ای طول کشید تا همه چیز را به خاطر بیاورم، آتش سوزی و بوی گوشت سوخته… یعنی من زنده بودم؟! با درد تکانی خوردم و روی تخت نشستم، تخت “جیرجیر” ضعیفی کرد.

دست هایم بخاطر دستکش های ضد حریقی که در روز آتش سوزی پوشیده بودم، سالم مانده بودند. نگاهم به تتوی خورشید سیاه رنگ و توخالی پشت دستم که شش نقطه در وسط آن حک شده بود، افتاد.
“ای کاش دستانم هم میسوختند و این خورشید سیاه پاک میشد!”
با یادآوری اینکه فرصت نکرده بودم ماسک ضد حریق بزنم، شتاب زده به صورتم دست کشیدم که متوجه باند پیچی های روی صورتم شدم؛
– پس صورتم هم سوخته بود!

هنوز در شوک بودم که پرستاری وارد اتاق شد. پرستار که موهای بورش را دم اسبی بسته بود، با دیدن من لبخند کم رنگی زد.

– عزیزم، پس بلاخره به هوش اومدی؛ برادرت خیلی نگرانت بود.
“برادرم؟ من که برادر نداشتم!”
بدون گفتن کلامی فقط نگاهش کردم. با طمأنینه نزدیک تر آمد و گفت:
– حالت چطوره؟
آب دهانم را قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم.

خرید کتاب
35,000 تومان
https://romankhaan.ir/?p=485
لینک کوتاه:
رمان خورشید سیاه
  • حجم: 2.21 مگابایت
  • منبع تایپ: funysho.com

رمان خورشید سیاه داستان پر فراز و نشیب زندگی دختری را به تصویر می‌کشد که در یک سازمان جاسوسی در کالیفرنیا کار می‌کند تا اینکه یک روز مسئول بازجویی یک مرد جاسوس می شود. غافل از اینکه آن مرد کیست؟؟

نام این اثر: رمان خورشید سیاه
نگارنده: معصوم ترکان
سبک: عاشقانه، مافیایی، اجتماعی، هیجانی

قسمتی از رمان خورشید سیاه

با استشمام بوی الکل، چشمانم را باز کردم… اول همه چیز را تار دیدم، اما بعد از دقایقی پلک زدن، دیدم بهتر شد. دیوارهای سفید و بوی الکل، نشانه ی آن بود که در بیمارستان هستم! چند لحظه ای طول کشید تا همه چیز را به خاطر بیاورم، آتش سوزی و بوی گوشت سوخته… یعنی من زنده بودم؟! با درد تکانی خوردم و روی تخت نشستم، تخت “جیرجیر” ضعیفی کرد.

دست هایم بخاطر دستکش های ضد حریقی که در روز آتش سوزی پوشیده بودم، سالم مانده بودند. نگاهم به تتوی خورشید سیاه رنگ و توخالی پشت دستم که شش نقطه در وسط آن حک شده بود، افتاد.
“ای کاش دستانم هم میسوختند و این خورشید سیاه پاک میشد!”
با یادآوری اینکه فرصت نکرده بودم ماسک ضد حریق بزنم، شتاب زده به صورتم دست کشیدم که متوجه باند پیچی های روی صورتم شدم؛
– پس صورتم هم سوخته بود!

هنوز در شوک بودم که پرستاری وارد اتاق شد. پرستار که موهای بورش را دم اسبی بسته بود، با دیدن من لبخند کم رنگی زد.

– عزیزم، پس بلاخره به هوش اومدی؛ برادرت خیلی نگرانت بود.
“برادرم؟ من که برادر نداشتم!”
بدون گفتن کلامی فقط نگاهش کردم. با طمأنینه نزدیک تر آمد و گفت:
– حالت چطوره؟
آب دهانم را قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم.

خرید کتاب
35,000 تومان
https://romankhaan.ir/?p=29610
لینک کوتاه:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران

فهرست نویسندگان
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان خوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!