توضیحات
رمان جاده بیراهه درباره دانیال، سرگرد جوانی است که در پی پرونده ی قتل سریالی متوجه خیانت زنش می شه و …میران و لینا …دختر و پسری که پنهانی صیغه ی هم شدند…میرانی که از خانواده طرد شده با یک پدر خلافکار آیا می تونه رابطش رو حفظ کنه؟ فربد و فرزامی که خیلی زود یتیم شدند …فربدی که پا تو راه اشتباهی می ذاره و فرزامی که بی خبر از همه جا پاش به یه رابطه ی مجازی باز می شه و … این داستان جمع شده ی هفت موضوع متفاوت هستش و در نهایت هفت داستان بهم متصل می شن…
نام این اثر: جاده بیراهه
نگارنده: مهسا عادلی
سبک: عاشقانه، پلیسی
قسمتی از رمان جاده بیراهه
مانتوی سفید زن را به چنگ انگشتان مردانه اش در آورد و نگاه پر از حرفش در چشمان سبز نشست. می دانست که از این به بعد در موازات جاده قدم بر می دارند و این آخر راه است اما مرد باز تلاش کرد تا شاید معجزه ای رخ دهد و نخ نامرئی بینشان از نو بهم متصل شود. گاهی از یاد می برد که نگاه او انتهای بی رحمی ها است. فکرش از چشمان او گذر کرد اما قلبش در پی عشقی گذشت که هیچ گاه قرار نبود سروده شود.
پله ها از پشت سر هر دو چشمک زدند و تلاش های بی شمارش را مسخره کردند. حتی احساس می کرد تمام مردم شهر به او و التماس های بی پایانش خیره شده اند. جسم از پا افتاده اش نفسی گرفت و پارچه ی سفید را بیشر لای انگشتانش مچاله کرد :
-صبر کن! فقط بگو چرا؟! فکر کنم لایق یه توضیح باشم.
عصبی نگاه عسلی مرد را شکار کرد و تند خو انگشتان کشیده و سبزه او را از مانتو جدا کرد…دلش خواست فریاد بزند تا به همه نشان دهد که بالاخره از دست یک مرد و افکار عقب مانده اش …یک مرد و گیرهای بی خودش آزاد شده است. لبان آغشته به رژ صورتی اش را تکان داد و کلمات را کوبید در صورت مردی که تنها گناهش عاشقی بود.
-دوست نداشتم دلیل از این واضح تر؟ از دست تو و کارات خسته شدم. از تو و غیرت مسخره ات. از زندگی مزخرفی که برام ساختی. از عاشقی کردن فقط ادعاش رو داشتی. تو…دانیال تو یه آدم امل هستی که ذهنت هنوز تو قدیم گیر کرده. لیاقت من این قفسی که برام درست کردی نیست. تو بالای منو قیچی کردی اما من دلم آزادی میخواد. پرواز میخواد. سبحان بهم حس زندگی میده…اما با تو پوچ بودم…
