توضیحات
(بدون سانسور) دانلود رمان غنچه مشکی از صبا رستگار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد دختری از جنس سنگه؛ دختری که توی سیاهی اطرافش هرلحظه بیشتر فرو میره و هیچ تلاشی برای نجات خودش نمیکنه. شخصیتِ دیگهی داستان، یه دختر مهربون و حساسه؛ دختری از جنس روشنایی، دختری که میخواد هرطوری که شده دوستش رو نجات بده؛ اما…
خلاصه رمان : غنچه مشکی
ماهور؛ به مانیتور نگاه می کردم و لبخند می زدم. لبخندم محو نبود، بلکه عمیق بود. عجیب قلبم تند می زد؛ عجیب آرامش داشتم. دکتر رو به من لبخندی زد و گفت: -خیلی خوبه. اونجوری که دکتر محمدپور راجع بهت گفته بود، انتظار همچین چیزی نداشتم. هم خودت و هم بچه، توی وضعیت خوبی هستین. لبخندم عمیق تر شد. خانم شمس از سرِ جاش بلند شد و رفت پشت میزش نشست. دستمالی رو روی شکمم کشیدم و اون مایع لزج رو پاک کردم. لباسم رو درست کردم و نشستم رویِ
صندلی رو به روی دکتر.
سرش رو از پرونده بلند کرد لبخندی زد و گفت: – بهتره هفته ی بعد دوباره بیای سونوگرافی. – باشه. یه کم پرونده رو چک کرد و چندتا چیزم اضافه کرد. – راستی عزیزم، چرا با همسرت نمیای؟ اونم باید در جریان کارها باشه. لبم رو تر کردم و با اخم ریزی گفتم: – نمی تونه. – اما… وسط حرفش پریدم و گفتم: -یه بار گفتم نمی تونه. دیگه چیزی نپرسین لطفاً. با دلخوری سکوت کرد. از بیمارستان که بیرون اومدم، با لبخند دستم رو روی شکمم گذاشتم و بهش نگاه کردم.
یهو خوردم به یه نفر با ترس یه دستم رو روی شکمم و دست دیگه ام رو بند لباسش کردم. با هیجان چشم هام رو باز کردم که دیدم یقه ی لباس مردونه ای داره توی دستم فشرده میشه. سرم رو بالا آوردم که با دیدن صورت کیان و برق خاکستری چشم هاش میخکوب شدم. دستش رو محکم دورم گرفته بود و قصد ول کردنم رو نداشت. تکونی به خودم دادم که دست هاش محکمتر دورم پیچید. چشم هام رو از سر بیچارگی روی هم فشردم. نگاهش بین چشم هام در رفت و آمد بود. خیلی جدی و خونسرد لب باز کرد…
البته که خوندن رمان بازگشتی به زندگی عادی نیست، اما خلاصهای از واقعیت های زندگی چندان دور نیستن، نه؟
خوندن رمان یک لذت بینظیر برای منه، محلی برای دلبهدل بودن با شخصیتهای فوقالعاده و پرشور، با دنیای آنان.
خوندن این داستان فرصتی برای برداشتن درسهایی از ذهن و بافتهای جدید از زبان و نگارش بود.