توضیحات
در خلاصه ای از رمان تاج بلورین خواهیم خواند… من به دنیا آمدم که ملکه باشم، اما این انتخاب من نبود! من متفاوت بودم، من چیزی بیشتر از کالبدم بودم و این جرم من بود. قاضی با قهر و غضب حکم داد! مرا یاغی خواندند، مرا از خویشتن راندند، دورم کردند! من به حکم تن دادم! سر خم کردم و صدای شکستن تاج روی سرم گوش عالم را کر کرد. تاج واقعی نبود، جواهر نشان نبود، من شایستهی این منصب نبودم!
اسم رمان: رمان تاج بلورین
نویسنده این اثر: شادی موسوی
ژانر رمان: عاشقانه
گوشه ای از داستان رمان تاج بلورین
بهت زده فرمان را در دستانم می فشارم و تکان نمی خورم. کسی به شیشه می کوبد. سر می چرخانم و او لب می زند:
– خوبی خانم؟
نفس عمیقی می گیرم و در را باز کرده و پیاده می شوم. مرد با تعجب نگاهم می کند و من با قدم های بلندی خودم را به عقب ماشین می رسانم.
با دیدن وخامت اوضاع آه از نهادم بلند می شود.
– چیزیش نیست خانوم. خودم صافکار آشنا دارم. سفارش می کنم برات عین روز اولش دربیاره. این کارت…
– نمی خوام آقا نمی خوام!
حالا جواب نیکا را چه می دادم؟ دستش را پس می زنم و به سمت در باز ماشین می روم و گوشی ام را از روی صندلی برمی دارم.
– واسه چی به پلیس می خوای زنگ بزنی؟ چیزی نشده که آخه! ماشین سالمه، شمام سالمی خدا رو شکر…
نگاهی به دوج شاسی بلند و غول پیکرش می اندازم که به زحمت خش افتاده بود. نگاهم را از سر تا پایش می کشم و حرص می زنم:
– ماشین شما بله!