توضیحات
در بخشی از رمان باقلوای پرماجرا می خوانیم.. جعبه های شیرینی و سفت تر از قبل تو دستم گرفتم و وقتی دیدم در بازه وارد شدم. لامصب خونه نبود، کاخ بود! با هر قدم بیشتر از قبل شگفت زده میشدم که همزمان با رسیدن به انتهای حیاط ایستادم. روبه روم یه در باز وجود داشت و کمی اونطرف تر یه عالمه پله که منتهی میشد به بالا و من عمرا جون نداشتم با این جعبه ها از اون پله ها برم بالا…
نام این اثر: رمان باقلوای پرماجرا
نگارنده: محیا داودی
سبک: عاشقانه
قسمتی از رمان باقلوای پرماجرا
شالم و کمی رو سرم کشیدم تا نیفته و صدام و تو گلوم صاف کردم و گفتم:
– سفارشتون و آوردم. لطفا تشریف میارید دم در؟
منتظر موندم اما جوابی نشنیدم، هر چی هم چشم می چرخوندم بی فایده بود. کسی و نمی دیدم و سنگینی جعبه ها داشت کلافم می کرد که تق تقی به در زدم و وارد شدم.
وارد یه محوطه تنگ و باریک و تاریک! این پولدارا حتی معماری خونه هاشونم فرق داشت که ورودیش انقدر عجیب غریب بود! آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و دوباره صاحب خونه رو صدا زدم اما بی فایده بود و در کمال ناباوریم هر چی به جلو قدم برمی داشتم، سر و صداهای عجیبی به گوشم می رسید. صدای آب!
نمی دونستم یعنی ممکن بود ورودی خونشون آبشار دریاچه یا رود وجود داشته باشه؟ سرم و به اطراف تکون دادم، اصلا خونه ترامپ هم همچین آپشنی نداشت! ذهنم همچنان درگیر فکرهایی احمقانه بود که یهو مسیر راهرو به ته رسید و روشنایی رو دیدم…