توضیحات
خسته از سرپا ایستادن طولانی مدت، قوطیهای کنسرو لوبیایی که یکی پس از دیگری میرسند را برمیدارد و داخل جعبه میچیند. این کار یکنواختی است که مجبور است هر روز از ساعت هفت و نیم صبح تا چهار عصر انجام دهد! بازدمش را خسته و کلافه بیرون میفرستد. منصوره خانم نگاهی به او میاندازد و لبخندی که بیشباهت به پوزخند نیست، تحویلش میدهد. انگار که بخواهد دقودلیاش را خالی کند، میگوید: «چیزی نیست، منصوره خانم. خوشی زده زیر دلم!» منصوره خانم سری تکان میدهد و میگوید: «ناشکری نکن،
(بدون سانسور) دانلود رمان فصل انار از فائزه عامری
چکیده رمان فصل انار اثر فائزه عامری :
احساس می کند از شدت خوابهای درهم و برهمی که از آن موقع تا حالا دیده است سرش درد میکند. چند وقتی بود که آن کابوس لعنتی تکراری به سراغش نیامده بود.یک شب سرد زمستانی نوزادی پیچیده در یک پتو که گوشه ای از خیابان خلوت افتاده و گریه میکند دستی به پیشانی دردناکش میکشد هنوز صدای گریه هایش را در سرش میشنود نمی داند فلسفه این خواب چیست؛ هر چه که هست تمام حال بد عالم را به دلش میریزد در حالی که رفتار عجیب و غریب دیشب کامران دوباره ذهنش را درگیر میکند از جا بلند می شود و به سمت سرویس اتاق راه می افتد. چند مشت آب سرد روی صورتش می پاشد تا کمی از ورم صورتش کم شود.
لباس و موهایش را مرتب میکند و از اتاق خارج میشود. عمارت در سکوت مطلق به سر میبرد راهی آشپزخانه می شود و فروغ را میبیند که پشت میز چیده شده صبحانه نشسته، آرنج هایش را روی میز گذاشته و سرش را به دستانش تکیه داده است. معلوم است که آمدنش را متوجه نشده با صدایی آرام سلام میکند تا او را نترساند فروغ سرش را بلند میکند و با دیدنش لبخندی خفیف میزند. سلام عزیزم… صبح بخیر.جواب صبح بخیرش را میدهد و جلو می رود تا بنشیند. در همان حال نگاهش را از چهره درهم و چشمان قرمز فروغ نمی گیرد، مشخص است که او هم شب بهتری را نگذرانده است! فروغ قوری چای را بر میدارد و فنجانش را پر می کند.
درد همان حال می پرسد تو هم مثل من دیشب خوب نخوابیدی؟(https://onlineroman.ir/) اره… بدخواب شده بودم. از اینکه به او دروغ میگوید حس بدی دارد، ولی چاره ی دیگری هم ندارد می پرسد:شما چطور؟ فروغ قوری را کنار می گذارد و می گوید منم همینطور. نگاهش را تا گلوی نارگون بالا می آورد، جایی که پلاک ماهرخ قرار دارد. سعی میکند بغضش را فرو دهد و به جایش لبخند بزند. میشه ببینمش ؟ نارگون پلاک را در دستش میگیرد و می پرسد اینو؟پلک هایش را باز و بسته می کند و بعد از اینکه نارگون قفل زنجیر را باز می کند آن را از دستش میگیرد. پلاک را کف دستش نگه میدارد و برش میگرداند.
به حکاکی «ع. بوستانی پشتش نگاه میکند خیلی خیلی بعید است این پلاک متعلق به شخص دیگری باشد فشار بغض مهار شده ی داخل گلویش را درست روی قلبش حس میکند با لحنی که در طبیعی به نظر رسیدن آن می کوشد، می گوید: پلاک قشنگیه.نارگون لبخند حسرت آلودی تحویلش میدهد. اگه واقعا هم قشنگ نبود باز برای من قشنگ ترین بود… تنها چیزیه که ازش دارم پلاک را داخل مشتش می فشارد انگار که بخواهد دلتنگی اش را رفع کند. دیگه هیچی؟ خبری… آدرسی… سرش را به طرفین تکان میدهد و زمزمه میکند هیچی!ای کاش میتوانست جواب دیگری بدهد به خصوص در این برهه از زمان که اینقدر احساس تنهایی و درماندگی
(بدون سانسور) دانلود رمان فصل انار pdf فائزه عامری