توضیحات
سهیل مردی، صاحب هتل ستاره، با دیدن زویا، دختری زیبا و کم سن و سالی که تازه از فرانسه برگشته و در هتل اقامت دارد، خود را به او نزدیک میکند. در یک شب مست و مدهوش، زندگی زویا را چنان دچار تغییر و تحول میکند که زویا مجبور میشود…این داستان عاشقانه، با تناقضها و احساسات پیچیده، ما را به دنیای عشق و روابط انسانی میبرد. آیا زویا و سهیل میتوانند با تمام مشکلات و تحولاتی که در پیش دارند، عشق خود را حفظ کنند
(بدون سانسور) دانلود رمان در مسیر باد بمان pdf بهار سلطانی
چکیده رمان در مسیر باد بمان اثر بهار سلطانی :
شب بود!!! پشت پنجره ایستاده بودم و داشتم بارش برفو نگاه میکردم گوشیم مدام صداش می اومد سهیل داشت بهم پیام میداد از خوندن پیامکاش لبخندی روی لبم نشست؛ طوریکه متوجه اومدن پریسا دختر عمه شیرین نشدم…. وقتی حرف زد سرمو بلند کردم و دیدم کنارم ایستاده!!! اونم داشت شب برفی رو از پشت پنجره نگاه میکرد و گفت گفتن قراره برگردی؟ چی شد که نرفتی؟! از اینکه بی مقدمه داشت حرفشو میزد تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم – آره …… قراره برم بزودی میرم ….. میشه بپرسم چرا؟!از نیمرخ که داشتم نگاش میکردم یه دختر بور و سفید بود، خوشگل بود ولی به نظرم جذاب نبود!!همینجوری پرسیدم ……. آخه میدونی….مهرداد قبل از مرگ آقاجون قرار بود بیاد خواستگاریم الان احتمالا بیفته کمی عقب تر ، خواستم ببینم تو هم میتونی تو مراسممون شرکت کنی یانه!!
منظورشو خوب گرفتم میخواست اینجوری آب پاکی و رو دستم بریزه که هیچ خواب و خیالی واسه مهرداد نبینم!خیلی سریع گفتم مبارک خودت باشه امیدوارم باهاش خوشبخت بشی … اینو گفتم و از کنارش فاصله گرفتم و رفتم سمت عمه شیوا و کنارش نشستم از میان مدعویون فقط قوم و خویشای نزدیک مونده بودن و همه روی صندلیهایی که دور تا دور اتاق چیده شده بود نشسته بودن عمه زیرچشمی پریسا رو نگریست و گفت: داشت بهت چی میگفت؟! نفسمو بیرون دادم و گفتم چه میدونم میگه مهرداد منو میخواد و قراره بیاد خواستگاریم!!! عمه پوزخندی زد و گفت: این دختر و مادرش به زور میخوان مهرداد و به چنگ ببرن سرمو گرفتم پایین و عمه به طرز معناداری گفت: قربون برادرزاده هام برم که اینقدر با حجب و حیان!!!!میدونی تو و مهرداد خیلی بهم شبیه هستین؟!
سرمو بلند کردم فکر نمیکردم عمه شیواهم اینجوری فک کنه!! میخواستم حرفی بزنم که صدای مهرداد ، مانع شد که گفت:عمه آقا جلال کارت داره. عمه به نگاه به من انداخت و از جاش بلند شد و رفت با مهرداد، چشم تو چشم شدیم از اونروز که آقاجون رفته بود تا حالا ، حتی یک کلمه هم باهام حرف نزده بود فقط نگام میکرد ولی اینبار حرف زد و گفت: همه میگن داری برمیگردی…. راسته؟! آهی کشیدم…… نگاهمو ازش گرفتم و گفتم اومدم ایران تا قوم و خویشامو ببینم الانم کاری ندارم که بشینم … دیر یا زود باید برم!!
(بدون سانسور) دانلود رمان در مسیر باد بمان pdf بهار سلطانی