توضیحات
در بخشی از رمان تنگنای هیاهو می خوانیم… کمکم کرد دوش بگیرم و لباسهایم را عوض کنم. با آن که تنگترین لباس هایش در اختیارم گذاشته بود، باز هم هیچ کدام سایز هیکل ریزه ام نبودند. استخوان بندی درشت او قابل مقایسه با اندام کوچکم نبود. بماند که چقدر بعد از بیرون آمدن از حمام به من خندید و کوچولو بودنم را مسخره کرد…
نام این اثر: رمان تنگنای هیاهو
نگارنده: فیروزه شیرازی
سبک: عاشقانه
قسمتی از رمان تنگنای هیاهو
«قربونت برم. چی شدی عزیزم؟ این چه سر و وضعیه؟»
همین که در را به رویم باز کرد و با دیدنم این جملات را گفت، با گریه خودم را در آغوشش رها کردم و میان هق هقم نالیدم: «نامرد، دیوونه شده. نزدیک بود بکشدتم. مجبور شدم از همسایهمون پول و دمپایی قرض کنم. با بدبختی خودم رو تا اینجا رسوندم. یکتا، من دیگه نمیتونم تو اون خونه برگردم. حتی نتونستم چادرم رو وردارم. همین طوری دست خالی زدم بیرون که فقط جونم رو نجات بدم.»
دستش را محکمتر به دورم پیچید و همراه خود تا نزدیکترین مبل راحتی کشاند. «تو نیاز به چادر نداری قربون اون شکل ماهت برم. برای چی خودت رو این همه بغچه پیچ میکنی آخه. همش هم تو دست و پاته. با کف دست اشک هایم را از صورتم پاک کرد و بوسه آرامی روی گونه ام زد.
«تو که میدونی تحمل دیدن اشک های مرواریدیت رو ندارم. این طوری گوله گوله پایین میاد. چرا آتیش به جونم میزنی با این کارت.»
کنارم روی مبل نشست و دست زیر چانه ام گذاشت. صورتم را به دو طرف چرخاند تا شاهکار مردک را بهتر ببیند.