توضیحات
پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک! برای رسیدن به این نیکی ها خوب بودن خودت به تنهایی کافی نیست! خوب بودن دیگرانی که در کنارت هستن هم لازمه! پندار به فراموشی نیک بودن رسیده، ناخواسته به سمت شروع فصل جدیدی از زندگی قدم بر می داره! دقیقاً ناخواسته! بی هیچ میلی! بی هیچ تلاشی! بی هیچ انگیزه ا ! بی هیچ علاقه ای ! … و اینگونه رمان پنجمین فصل سال شروع می شود…
اسم رمان: رمان پنجمین فصل سال
نویسنده این اثر: رهایش
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
گوشه ای از داستان رمان پنجمین فصل سال
خسته و بی حوصله نشسته بودم پشت میز و داشتم شرح حال آخرین مریضی رو که ویزیت کرده بودم توی پرونده اش وارد می کردم که تقه ای به در خورد و صدای باز شدنش اومد. بدون اینکه سرمو بلند کنم، گفتم: خانم میرفاضل من فردا تا 7 عمل دارم. بیماری فردا رو منتقل کن به روزای دیگه.
– ببخشید به من گفتن دستای شما تو عمل بواسیر شفاست درست گفتن؟!
سرمو با تاخیر و بهت زده آوردم بالا و زل زدم به کسی که دم در وایستاده بود! تعجب اون رو هم از دیدن چهره ی من می شد تو ضورتش دید! اومد تو و در رو بست و تکیه داد بهش. به جرات می تونم بگم نفس کشیدن هم یادم رفته بود! صدای ضربان قلبمو می تونستم بشنوم که از هیجان تند و تندتر می کوبید!
با دو قدم بلند میزم نزدیک شد و دستشو آورد جلو و گفت: سلام!
بی توجه به دستی که دراز شده بودم از جام بلند شدم. میزو دور زدم و روبروش وایسادم. یه خرده همو نگاه کردیم و بعد هردو همزمان مردونه و محکم همو به آغوش کشیدیم! باورم نمی شد! خودش بود! چهار سال بود که ندیده بودمش!

























































