توضیحات
در بخشی از رمان فصل بی مرگی می خوانیم… سر و صداها رو می شنیدم و تلاش می کردم خواب از سرم نپره و دوباره به دنیای بی خبری برگردم و در عین حال از این مطمئن بودم که خودم، مغزم، تن خسته م و روحمم اگه بخوایم دوباره بخوابیم، اون رشته کوه لعنتی محاله بذاره! سر جام غلتی زدم و به در اتاق پشت کردم. لحاف لایکوی سرمه ای رو تا بالای سرم کشیدم و به تاریکی زیرش پناه بردم. به دقیقه نکشیده صدای باز شدن لولای در اومد و پشت بندش تخت تکون آرومی خورد.
اسم رمان: رمان فصل بی مرگی
نویسنده این اثر: رهایش
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
گوشه ای از داستان رمان فصل بی مرگی
به دقیقه نکشیده صدای باز شدن لولای در اومد و پشت بندش تخت تکون آرومی خورد. پلک هامو از سر کلافگی به هم فشار دادم و تو دلم شمردم:
– سه دو یک
– پنی جان؟ پسر گلم؟ پسر بابایی؟ پاشو مدرسه ت دیر شد. پِن پنی جونم؟ پنداری؟ پَن؟ پِن؟ پُن؟
پشت هم می گفت و همزمان دست روی بازوم گذاشته بود و به آرومی تکونم می داد. خواب آلود و خسته لحاف رو کنار زدم و گردن به سمتش چرخوندم. لبخند گل و گشادی روی صورتش بود که هیچ سنخیتی با اخم من نداشت:
– سر صبح تو این جا چه غلطی می کنی؟!
البرز لب به دندون گرفت، اخم کرد و سری به دو طرف تکون داد:
– زشت نیس؟ آدم به باباش حرف بد می زنه؟
بعد لحاف رو کامل از روم کنار زد:
– پاشو ببینم. تو جات بارون نیومده دیشب؟
سرم رو روی بالش گذاشتم، کف دستمو روی صورتم کشیدم و نالیدم:
– پنج صبح خوابیدم!

























































